اوایل ازدواجمون بود و هنوز نمی‌تونستم خوب غذا درست کنم‌. یه روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم یوسف از سرِ کار بیاد. همین که اومد، رفتم سرِ قابلمه تا ناهارُ بیارم ولی دیدم همه ی سیب‌زمینی ها له شده؛ خیلی ناراحت شدم. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه. وقتی فهمید واسه چی گریه می‌کنم، خنده‌ش گرفت و خودش رفت غذا رو آورد سر سفره. اون روز این‌قدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده. "شهید یوسف کلاهدوز" منبع: نیمه پنهان ماه، جلد۸، صفحه۲۷ 🔷🔶🔹🔸 🕌کانال تخصصی خانواده فاطمی https://eitaa.com/joinchat/1443561510Cdccfd61dde