🧒دخترمون نه روزه بود که علی از منطقه اومد. برای عقیقه گوسفند خرید و شروع کردیم به تدارک مقدمات مهمونی. برنامه ریزی ها شد، مهمون ها هم دعوت شدند. یه مرتبه زنگ زدند گفتند: «مأموریتی پیش اومده و باید بیای اهواز». 😔 وقتی به من گفت، خیلی نارحت شدم و کلی گریه کردم. بهش گفتم: «ما فردا مهمون داریم، برنامه ریزی کردیم». وقتی حال من رو اینطور دید به دوستاش زنگ زد و رفتنش رو کنسل کرد. 🌹 گفته بود: «بی انصافیه اگه همسرم رو تنها بزارم، این همه سختی رو تحمل کرده حالا یه بار از من خواسته بمونم. اگه بیام اهواز با روح سازگار نیست». 📚 کتاب چشم بی تاب، ص94.