معامله فقط با بیگانگان! منیر خانم پیرزنی بود که از بچگی به خونش رفت و شد میکردیم ،گهگاهی که دلتنگ می‌شدیم گوشه چادر مادرمو میگرفتم و به خونه ی منیر خانوم همسایه و دوست قدیمی مادرم می‌رفتیم .توی اون خونه پر رمز و راز خیلی بهم خوش می‌گذشت .خیلی آزاد و راحت بودم .برای من که بچه بودم خونشون پر از ماجرا و سوراخ سنبه های شگفت انگیز بود که تو هر گوشه ش یک‌چیز زیبا یا جالب گذاشته بودند .خرپشته ی نقلی ای داشتن که پر از کتاب هایی که به نظرم خیلی عجیب بود گذاشته بودند .آشپزخونه ی بزرگی داشتن که دورادور کابینت ها و بوفه های چوبی درجه ۱ کار شده بود که توشون پر بود از دکوری های زیبا و خوراکی هایی که به نظرم جدید و خوشمزه بود .منیر خانوم زن مهربانی بود و از همه ی چیزایی که داشتن برام می آورد و می‌خوردم . بالا رفتن از راه پله های خونه به قدری برام هیجان داشت که یواش یواش پله پله بالا می رفتم تا بالاخره به اتاقهای شگفت انگیز بالا و بالاترش برسم .خلاصه که من از کودکی از خونه منیر خانوم خیلی خاطره های خوبی داشتم خیلی تو خونشون آتیش سوزونده بودم و بازی کرده بودم .حتی وقتی پدرم در بستر مرگ بود و من دختری دبیرستانی بودم و امتحانات ثلث دوم داشتم از اونجایی که رفت و آمد در خونه خودمون که خانه کوچکی بود بسیار زیاد شده بود به خونه منیر خانوم میرفتم ودرس می‌خواندم .دخترکوچک منیر خانوم،زهرا که اسمشو به فهیمه تغییر داده بود ، در حال آماده شدن برای مراسم عروسیش بود و خریدهای عروسیشو که بازم خیلی برام زیبا و قشنگ بودن یکی یکی با حوصله نشانم میداد.دخترای منیر خانوم جلوی نامحرمها بی حجاب بودند .منیر خانوم خودش قرآن میخوند ولی کاری به دختراش نداشت .از نظر من که دختر بچه بودم منیر خانم و دختراش خیلی باکلاس و شیک و چیتان پیتان بودن .نامزد زهرا لیسانس ریاضی داشت .زهرا به من می‌گفت تو‌که اینقدر به ریاضی علاقمندی یک روزی مثل همسر من میتونی لیسانس ریاضی بگیری .اونزمان واقعا رسیدن به این مدارج برای هر نوجوانی یک آرزو محسوب میشد . خلاصه که سالها گذشت و من هم لیسانس ریاضی گرفتم و با همسرم که او هم لیسانس ریاضی داشت ازدواج کردم .خیلی سریع پس از چند سال با تلاش و کوشش فراوان خودم و همسرم تصمیم به خریدن خونه گرفتیم . حدودا ۲۵ سال پیش بود .یک روز که مادرم پیش منیر خانوم رفته بود ازش شنیده بود که قراره خونشو بفروشه .مادرم به ما گفت و ما هم خونه رو دیدیم و همسرم خیلی پسندید .خونه آرامش و گرمای خاصی داشت . نماش آجر بهمنی و توش جادار و تمیز بود .زیر زمین خوبی داشت و خیلی رویایی به نظر می‌رسید .قیمت خونه هم به پس انداز ما نمی‌رسید ولی با خودمون گفتیم خودمونو میتکونیم ،قرض و قوله هم میکنیم و تو این فرصت باقی مونده باز هم کار اضافه میکنیم و خداهم جورش میکنه .تصمیم گرفتیم با منیر خانوم معامله کنیم .اولش همه چی خوب پیش رفت منیر خانم و دختراش از این معامله شیرین خیلی خوشحال بودند و میتونستن به سهم خودشون برسن .رفتیم بنگاهی و قولنامه نوشتیم ولی چشمتون روز بد نبینه به محض اینکه قولنامه رو نوشتیم منیر خانم از این رو به اون رو شد .دبه درآورد و گفت که سر من کلاه گذاشتید و من ِ پیرزن خام شما دو تا جوون شدم ! برای کارهای پایان کار و دارایی و شهرداری لازم بود منیر خانم مراجعه کنه و نامه بگیره .قانونا وظیفه خودش بود ولی عین خیالش نبود هر وقت همسرم زنگ میزد جواب سر بالا میداد ،میگفت من که نمی تونم جایی برم باید بیایی منو ببری ! وقتی می‌رفتیم دنبالش و زنگ درو میزدیم دخترش در رو باز نمی‌کرد ! خلاصه پس از چندین بار رفت و آمد وقتی هم که میومد مرتب غر میزد .عصاشو بالا می‌گرفت و با همه حتی کارمندای شهرداری و دارایی مثل پادشاها حرف میزد و هر جا هم لازم میدونست ننه من غریبم بازی درمی‌آورد و خودشو به نداری میزد که خرج نکنه .ما هم تو شرایط خیلی بدی بودیم .توی خزانه دم خط راه آهن یک اتاق ارزان اجاره کرده بودیم که فقط بتونیم اثاث توش بذاریم ، اونور هم با زن صاحب خانه داستان های غم انگیز فراوان داشتیم .به همین خاطر مجبور بودیم با هر ساز منیر خانم برقصیم . خلاصه بعد از ۶ ماه دربدری و دوندگی رفتیم دفتر اسناد و خونه رسما مال ما شد . رابطه ی ۳۶ ساله ما با منیر خانم هم پر😊 این اولین معامله زندگی ما بود که هنوز که هنوزه از به یاد آوردن اون روزها و سختی هاش حس بدی پیدا میکنیم که نتیجه ش پر از تجربه بود اونجا بود که فهمیدیم همه ی آدمای آشنا تا وقتی باهاشون معامله نکردی خوب و مهربون و مودبن .ولی وقتی بخوای باهاشون معامله کنی چهره اصلی شونو نشون میدن ،حالا خوب یا بد ولی اگه با غریبه معامله کنی اولا رک و پوست کنده حرفتو میزنی دوما اگر هم ناراحتی ای پیش اومد بعد از اتمام معامله دیگه همو نمی‌بینید .دوستی ای هم نبوده که بخواد به هم بخوره و دلخوری ایجاد بشه. 🌷خانه ی سبزآبی🌷 @khaneyesabzabi