داستان زندگی اعضا😢
قسمت اول
🍃🎈🍃🎈🍃🎈🍃🎈🍃
سلام ازدواج من کاملا سنتی بود وهیچ اشنایی باشوهرم نداشتم حتی تو خاستگاری هم پدرم اجازه حرف زدن ندادولی ازازدواجم اصلاناراحت نبودم میدونستم خدا تنهام نمیزاره دوماه دوره نامزدی مابود که میشد ماه محرم وصفر اوایل رو ابرا بودم حس میکردم خوشبخت ترینم بار اول که به خانه همسرم رفتم شوهرم به جای البوم خانوادگی خودش عکس دوست دخترش رو نشونم داد وتمام یادگاریهاش ـ قلبم شکست ولی به رو خودم نیاوردم چون از خونه پدرم یه جورایی فراری بودم همیشه دعوا ومرافه ـ اصلامنو بازار نمیبرد انگشتری که قبلا برایه دوست دخترش خریده بود رو بهم داد بار بعد یه پلاک زنجیر که اول اسم منو اون دختره بود رو داد منو جاهایی میبرد که قبلا بااون رفته بود دائم باهام دعوامیکرد ولی چون دختره ازدواج کرده بود کمی خیالم راحت بود گذشت تا بعد محرم وصفر که نزدیک عروسیمون بود من فقط دنبال راه فراری ازخونه پدریم بودم ـ جهاز ووسیله هایی که هردو باهم خریده بودیم رو به منزل پدرشوهرم بردیم که یه اتاق به ماداده بودن یهو شوهرم گفت میخوام یه چیزی نشونت بدم الان من به فلانی که زن بیوه همسایه بود پیام میدم ببین چه طور میاد بیرون ـ من اول فکر کردم شوخیه ولی تاپیام داد اومد بیرون همون لحظه انگاردنیارو سرم خراب شد ولی چه میشد کرد من ازدوطرف گیر کرده بودم ـ واسه ارایشگاه هم نه منو برد نه اومد دنبالم البته برای حنابندون واسه عروسی ساعت ۱۰برادرشوهرم اومد منو برد ساعت ۱۱شوهرم اومده بود دنبالم چون عروسی ظهر بود خیلی وحشتناک بود ماتو روز عروسی که بهترن روز زندگی ادمه قهر بودیم حتی نیومد باهم غذابخوریم من نهار عروسیمم نخوردم اون بادوستاش خورده بود بالاخره عروسی تموم شد به خونه اومدیم اون شب هم گذشت تقریبا یه ماه بعد عروسیمون باشوهرم رفته بودیم چرخی بزنیم دیدم گوشیش زنگ خورد جلو چشم من جواب داد گذاشت رو بلنگو تامنم بشنوم دیدم همون دوست دخترشه اعصابم به هم ریخت ولی شوهرم اونو رد کرد وگفت من بهترین زندگی رو دارم اونم خیلی اسرارش میکرد که زنتو طلاق بده منم طلاق میگیرم ولی شوهرم قبول نکرد وتلفن رو قطع کرد ازاین کارش کمی خوشحال شدم ولی خوشحالیم زیاد طول نکشید من وشوهرم بعد مدتهاروفتیم خونه جاریم ـ جاریمم از کل زندگی شوهرم خبر داشت جلو جاریم شوهرم گفت یه زنگ بزنیم فلانی ـ فکر کردم شوخیه ولی درکمال تعجب راست بود گوشی رو بلنگو بود زنه که همون بیوه زن همسایه بود به شوهرم گفت مگه قرار نبود هروقت زنت رفت خونه باباش من بیام خونت😔😔😔شوهرم هول شد گوشی رو قطع کرد ولی همون لحظه قلبم رو بادستاش تکه تکه کرد جلو جاریم ضعف نشون ندادم ولی خورد بودم از درون ـ خانواده شوهرمم کم کم باهام ناسازگاری کردن فکر میکردن من کلفتم...
#ادامه_دارد
⛱️@delbrak