🧕خانُــــم بَــــــلا💞
❌ماجرای تارا دختری که عاشق پسر خاله میشه اما..... کیارش: میخواستم یه چیزی بهتون بگم. همه ساکت شدیم د
سلام به همگی داستان و خاطره پل شاید قصه از هفت سالگیم شروع شد وقتی که پدرم تصادف کرد و زمین گیر شد؛ یا نه از هشت سالگیم که مادرم مجبور شد برای تأمین مخارج زندگی تو خونه ی مردم کار کنه؛ یا شاید از 12 سالگیم که پدرم مرد و مادرم هم تو هفتم پدرم سکته مغزی کرد و فوت کرد و منو همتا خواهرمو میگم ، مجبور شدیم از بوشهر بیایم تهران خونه ی خاله ام که با اونها زندگی کنیم. نمیدونم از کجا فقط میدونم قصه ی من از هر جایی شروع شده باشه تو یک موضوع اشتراک داره اونم اینه که من چه تو هفت سالگی چه هشت سالگی چه دوازده سالگی یا حتی همین الان که 26 سالمه احساس تنهایی میکردم. یه دره ی خیلی بزرگ بین منو آدمای دیگه بود وقتی مجبور بودم تو درسها به خواهرم کمک کنم حس میکردم از یه دنیای دیگه باهام حرف میزنه انگار هیچ کدوم از حرفهای منو نمیفهمید نمیدونم چرا شاید برای این بود که حتی تو اون سن هم همه به مادرم میگفتن تارا خیلی بیشتر از سنش میفهمه ولی کاش اینطور نبود اونوقت راحت با دختر همسایه عروسک بازی میکردم و این بازی به نظرم مسخره نبود و یا شاید وقتی همه ی فامیل جمع میشدن و بچه ها همه تو یه اتاق بازی میکردن منم میتونستم قاطی بازی اونا بشم و فقط به اونا نگاه نکنم. به هر حال بچگی من هر جوری که گذشته باشه مثل همه ی بچه ها نبود با درد بزرگ بی پدری وبی مادری زندگی کردیم، تا تونستم سعی کردم نذارم همتا احساس کمبود بکنه که میدونم به هر حال کرده ولی من سعیمو کردم. تو خونه ی خاله ام زندگی راحتی داشتیم، کیارش و کاوه پسر خاله هام از همون موقعی که رفتیم تو خونه اونها زندگی کنیم هوای ما رو داشتن نمیتونم بگم مثل برادر چون به نظر من بهتر از دو تا برادر بودن. خاله شورانگیز ما رو خیلی دوست داشت وقتی مادرم فوت کرد بعد از مراسم تدفین نذاشت تنها باشیم ما رو به خونه خودش آورد و در حالی که بغضش کار رو برای ما سخت تر کرده بود گفت از این به بعد من جای مادرتونم شما هم دخترهای من فقط دو تا برادر هم به جمعتون اضافه شده فقط شوهر خاله ای نبود تا به قول خاله جای پدر و برای ما بگیره نمیدونست هر شب بعد از اینکه روی ما رو میکشه و بهمون شب بخیر میگه همتا خودشو میزنه به خواب تا من چیزی نگم و بعد یواشکی گریه میکنه و منم برای اینکه راحت باشه هیچی نمیگم ولی هر شب چون نمیتونم گریه کنم صبحش به خاطر بغضی که داشتم گلو درد میگیرم و این همه دکتری که منو میبره فایده نداره چون دوای من دیفن هیدرامین و آنتی هیستامین و اینا نیست دوای من مادرمه که دیگه نیست دوای من پدرمه تا دوباره دستای گرمشو رو سرم بکشه و منو دخترم صدا کنه. به هر حال گذشت تا من شدم 16 ساله و همتا شد 14 ساله من مثل همه یدختر ها آرزویی داشتم و رویایی ولی نمیدونستم این رویا و آرزو تو وجود کیه فقط میدونستم دنبال یکی میگردم که تمام مهری رو که تمام این سالها تو قلبم جمع شده بود رو بهش هدیه بدم. من خاله مو خیلی دوست داشتم و همتا رو میپرستیدم و روی کیارش و کاوه خیلی حساس بودم ولی هنوز قلبم بکر مونده بود بر عکس همتا که بلاخره راهشو پیدا کرد و اونجوری که دوست داشت زندگی رو ادامه داد فقط انگار من بودم که تو همون 12 سالگیم محصور شده بودم. من دوم دبیرستان بودم و همتا سوم راهنمایی ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b