#پل#قسمت38:
💎هیچ حسی نسبت به من، کسی که بهش پیشنهاد ازدواج داده نبود. حس کردم زیر این تهی بودن دارم له میشم. کیارش هر بهانه ای برای ازدواج با من داشت دلیلش علاقه نبود. من توقع نداشتم عاشقم باشه ولی میتونستم توقع داشته باشم حداقل دوستم داشته باشه ولی با دیدن نگاهش قلبم خالی شد نگاهش انقدر سرد و بی معنی بود که لحظه ای شک کردم که پیشنهادشو درست شنیده باشم. با صدایی لرزون پرسیدم
-: چی گفتی؟
کیارش: گفتم با من ازدواج میکنی؟
این بار صداش هم مزید بر علت شد انگار داره از یکی وعده ی معامله میگیره. صداش وحشتناک سرد بود. دویدم رفتم تو اتاقم کیارش حتی یک لحظه هم تنهام نذاشت و اومد به اتاقم تا دیدمش نتونستم طاقت بیارم و خودمو انداختم تو بغلش. یک دفعه کاری که انتظار نداشتم بکنه رو انجام داد. لباشو گذاشت روی لبام. نمیدونم چطور شد که اون لحظه سکته نکردم فقط میدونم صدای قلبمو تو گلوم میشنیدم. هیچ حس شهوتی تو من نبود هر چی بود عشق بود . لباشو محکم فشار میداد روی لبام . دستام لای موهاش بود و با موهاش بازی میکردم. خجالت میکشیدم ولی لذت هم آغوشی با کسی که سالها آرزوی لمس کردنشو داشتم خجالتو کم رنگ کرده بود. چشمامو بسته بودم میترسیدم از این خواب شیرین و لذت بخش بیدار شم دستاشو دور رونم حلقه کرد لباشو گذاشت رو لبام
کیارش: چشماتو باز کن.
چشمامو باز کردم و بغلش کردم از جاش بلند شد چشمم که به صورتش افتاد یخ زدم تمام صورتش خیس اشک بود. نشست روی تخت و سرشو گرفت لای دستاش . گریه اش ادامه داشت .
کیارش: متاسفم که این اتفاق افتاد ولی روی پیشنهادم فکر کن.
نمیدونستم چی باید بگم .
بعد از اینکه کیارش از اتاق رفت همتا اومد تو اتاق و پرسید: چی شد؟
-: هیچی.
همتا: یعنی چی هیچی؟ این همه تو اتاق به نتیجه ی هیچی رسیدی؟
-: دست از سرم بردار همتا
🎀 @delbrak1 🎀