دلم يه مادربزرگ اختصاصی میخواد!
از همونا که میشه کنار خونه نگهشون داشت و هر روز و ساعت و دقیقه مال یه بچه و نوه و نتیجه نیستن!
از همونا که جلوشون راه میری دست و پاتو گم میکنی که قراره الان یه نکته رو گوشزد کنن!
ننه! یچیزی پات کن ! روی این سنگا کف پات یخ میکنه کمر درد میگیری!
شایدم به وقت ظرف شستن صورتشو از صفحه ی قرآنش بیاره سمتتو از بالای عینک نزدیک بینش دلواپس نگات کنه و بگه :
چند تا رو بشور بیا کنار دوباره برگرد ، انقدر رو پا واینستا!
نمیدونم دیگه از این مادربزرگای کنار خونگی هست یا نه…
ولی من شدیدا دلم هوای ننه صغری رو کرده…
از اون گل پنبه ای ها بود…
مادربزرگ پدرم بود و برکت کنارِ خونه ی مادربزرگ و پدر بزرگم …
همممیشه هم یه چارقد سفید نازک سرش و یه سنجاق قفلی زیر چروک چونه وگلوش ، روسری رو براش حفظ کرده بود…
پوست دستش به استخون رسیده بود و خط و تاب دونه دونه رگاشو ميشد ديد…
جاش کنار اتاق خونه مشخص بود…
به ندرت راه میرفت خمیده ی خمیده شده بود…
بیشترین تصویری که ازش یادمه شونه کشیدن موهای بلند و حنا شده ی مسی رنگشه و تلاشش برای وضو …
.محل رسیدن رزق بود!
کلاس دوم بودم که برای همیشه رفت…
احتمالا از دل تنگ من باخبر بود که خودش جاشو بهم نشون داد که آروم بشم….
یه دشت پر از گل محمدی که از افق تا پیش پام کشیده شده بود …
با آسمونی که نه ابر داشت نه خورشید ولی نور داشت و نور و نور….
با همون چارقد سفید و پیراهن آبی فیروزه ای…
همون صدا …
تو بهترین فضا….
خدا جونم نمیشد حالا مادربزرگا و پدربزرگا رو بذاری واسه ما بمونن؟؟
دلمون تنگ میشه …
مثل الان…
ماییم و ظهر و عطر سبزی…
بدون مادربزرگی که کنارش دل بدیم به دل شاخه شاخه نعناع و ریحون و جعفری…
🎀 @delbrak1 🎀