💞حدود 5سال پیش ؛ یعنی زمانی که دخترم 14سال بیشتر نداشت و پسر خالش هم که یه سال از خودش بزرگ تر بود٬ رفتارهای عجیب و شک برانگیزی رو بینشون متوجه شدم. بلاخره یه روز تونستم خودم تنهایی مچشونو بگیرم... یه روز به دخترم گفتم: سارا دخترم من میخام برم خرید و حدود دو ساعت دیگه بر میگردم. رفتم بیرون اما بعد نیم ساعت که برگشتم با بدترین صحنه‌ی عمرم مواجه شدم. توی سالن یه جفت کفش پسرونه دیدم... کلا شکه شدم ؛ بدنم قفل شده بود...ترس تمام وجود منو برداشته بود. دلم میخاست اول دختر عوضیمو بعدم اون پسره نکبتو بکشم. همون لحظه یه فکری به ذهنم رسید که برگردم حیاط خونه و یه چوب بردارم و برگردم. رفتم یه چوب کلفت و بلند از گوشه حیاطمون پیدا کردم و برداشتم و دوباره برگشتم خونه... در سالن خونمون رو آروم باز کردم.یواش یواش قدم بر میداشتم به سمت در اتاق خواب دخترم که درش بسته بود. رفتم پشت در...چند دقیقه‌ای صبر کردم اما تعجب آور بود که هیچ صدایی از توی اتاق دخترم نمیومد. بالاخره طاقت نیاوردم و فوری دستگیره درو کشیدم پایین و مثل موجی‌ها پریدم توی اتاق و چوبو هنوز بردم بالا تا به یکیشون بزنم٬بلافاصله سر جام ایستادم...دوباره شوکه شدم!!! دخترم خواب بود و وقتی من اینجور اومدم توی اتاقش ترسید و از خواب بیدار شد و گفت: مامان...این چوبه دستت چیکار میکنه!!!با بابام دعوات شده؟!!! من با تعجب گفتم نه عزیزم بابات که اینجا نیس به روش نیاوردم که یه جفت کفش مردونه دم در هستش و من هم اونو دیدم... چند ثانیه‌ای سکوت کردم اما ناگهان به ذهنم رسید بهش بگم که اون جفت کفش مردونه دم در از کیه و تو.... هنوز خواستم بگم که دیدم شوهرم وارد اتاق شد و سلام کرد.!! بعد از سلامش بهم گفت: عزیزم یه جفت کفش نوو خریدم ؛ دیدیشون دم در بود؟ خیلی هم گرون خریدم...طرف گفت جنسش عالیه و.... حیرت برم داشته بود...شوکه شده بودم...فکر کردم پسر خواهرم باید باشه اما خوشبختانه اینطور نبود و من الکی گناه دخترمو پاک میکردم همش. خلاصه نه به شوهرم گفتم و نه به دخترم که من چی فکر میکردم. شوهرم بعد ازینکه حرفش تموم شد ازم پرسید: عزیزم... گفتم بله؟ گفت این چوب دستت چیکار میکنه؟!!! گفتم چی؟آهان...این!هیچی عزیزم یه تار عنکبوت دیده بودم روی سقف آشپزخونه اومده بودم خرابش کنم...حالا گفتم بزار ببینم دخترم چیکار میکنه که باعث شد با چوب بیام توی اتاق...چوب کثیف بود برای همین توی آشپزخونه روی زمین نزاشتمش گفتم توی دستم باشه. خوشبختانه به خیر و خوشی تموم شد اون روز و من هم بعد از اون اتفاق تصمیم گرفتم که ازین به بعد سعی کنم زیاد به دخترم سخت نگیرم و زود قضاوت نکنم هیچ وقت توی هیچ مسئله ای... ازون موقع تا الان پنج سال گذشته و دخترم با پسر خالش ازدواج کرده و الحمدلله دارن خوب زندگیشونو میکنن و هردوشون راضی هستن. ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 🎀@delbrak1🎀