#ماهچهره
قسمت سی و هفت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃
از طلعت که سراغ میگرفتم هیچی نمیگفت و فقط میگفت بی خبرم حبیب دیگه از اون روز به این شهر برنگشته.احسان بعد از این که نرگسو به دنیا اوردم طبق عادتش دیگه زیاد سراغ من نمیومد و یاد گرفته بود نیاز هاشو با بقیه ی زن ها برطرف کنه. مریم اونقدر ازش میترسید که شب ها موقع خواب در اتاقشو قفل می کرد و کل روز هم از کنار من تکون نمیخورد.گذشت تا یکی از شب هایی که احسان مثل همیشه مست به خونه اومد. دیگه منو مریم یاد گرفته بودیم وقتی درو پشت سرش محکم میبنده یعنی حال خوشی نداره و قراره روزگارمونو سیاه کنه.اون شب هم مثل همیشه وقتی احسان وارد خونه شد منو مریم از سر جامون بلند شدیم و خودمونو مشغول کردیم.نادر خواب بود و مریم نرگسو توی گهوارش گذاشت و دوباره به سالن برگشت. من فنجون های چاییمونو جمع کردم و مریم برای احسان چایی و میوه اورد.بعد رو به من کرد و گفت خانم اگه کاری ندارین من برم بخوابم دیگه بهش شب بخیر گفتم و خودمم به سمت اتاق خوابمون راه افتادم که احسان از جاش بلند شد. در حالی که تلو تلو میخورد چند قدم بلند به سمت مریم برداشت و دستشو گرفت و گفت کجا خوشگله.مریم شروع به لرزیدن کرد و سعی میکرد دستشو از دست احسان در بیاره ولی موفق نمیشد. جلو رفتم و دست احسانو گرفتم و گفتم احسان حالت خوب نیست بیا بریم اتاقمون بخوابیم. دستشو از دستم بیرون کشید و دوباره به مریم خیره شد و گفت خیلی وقته تو نختم. مریم با چشم های ملتمسش بهم خیره شده بود و با نگاهش خواهش میکرد نجاتش بدم. دوباره به سمت احسان رفتم و با صدای بلند تری گفتم احسان بهت میگم ولش کن چیکار به اون داری بیا بریم اتاقمون من که هستم.احسان با پشت دست تودهنی بهم زد که چند قدم عقب رفتم و روی زمین افتادم.
🎀@delbrak1🎀