🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت چهل و هفتم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹  مریم دستمو گرفت و گفت خانم میتونیم از این فرصت استفاده
قسمت چهل و هشتم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃 اول فکر کردم در مورد شکایت مریم میخواد حرف بزنه ولی بعد با یادآوری بچه ها نگران شدم. سریع لباس پوشیدم و به مریم گفتم تو استراحت کن من میرم بچه هارو برمیدارم و میام.به سمت خونه ی عمه راه افتادیم. کل مسیر دلشوره ی بدی گرفته بودم و همش فکر میکردم اتفاق بدی افتاده ولی بعد با خودم میگفتم اخه چی قراره بشه مگه. بلاخره رسیدیم و همین که وارد خونه شدم از قیافه ی ماتم زده ی عمه متوجه شدم که اوضاع خوب نیست.سلام کردم و سراغ بچه هارو گرفتم ولی عمه حرفی نزد. دوباره پرسیدم عمه بچه ها کجان اومدم ببرمشون مریم تنهاس باید زود برگردم. عمه به مبل کناریش اشاره کرد و گفت بیا بشین میگم.کنارش نشستم و منتظر به لب هاش خیره شدم بعد از مکث کوتاهی عمه دهن باز کرد و گفت احسان بچه هارو برده. از جا پریدم و گفتم برده؟ کجا برده؟ احسان چیکار با بچه ها داره اخه؟ عمه گفت نمیدونم کجا برده.دیشب بعد از این که از خونه بیرون اومده بود به اینجا اومده و توی یکی از اتاق ها خوابیده بود. من وقتی به خونه برگشتم متوجه نشدم اون اینجاست. بچه هارو توی اتاق کناری خودمون ان ها این کاری شد خابوندم و برای خواب آماده شدم. صبح که بیدار شدم وقتی در اتاقو باز کردم دیدم بچه ها نیستن.به طبقه ی پایین اومدم و با خودم گفتم حتما بچه ها زودتر بیدار شدن و پیش خدمتکاران ولی اونا گفتن احسان صبح زود از خونه بیرون رفته و بچه هارو هم با خودش برده.دو دستی توی سرم زدم و گفتم اخه اون بچه های منو کجا برده. احسانی که حتی یه بار هم اون دوتا بچه رو بغل نکرده از صبح تا حالا چه جوری مراقب بچه هام بوده.گریه میکردم و خودمو میزدم. عمه سعی میکرد جلومو بگیره ولی موفق نمیشد. جیغ میکشیدم و عالم و آدمو نفرین میکردم و می گفتم همتون بدبختم کردین یه روز خوش تو این زندگی ندیدم خاک بر سر من. 🎀@delbrak1🎀