#ماهچهره
قسمت شصت و دو
🍃🍃🍃🍃🍃🍃💕🍃💕🍃
بعد از رفتن مصطفی مریم زود خودشو به خونه رسوند و با هول گفت چیشد؟ چیزی گفت؟ من که هنوز توی حیاط بودم جلو رفتم و کاغذو به سمتش گرفتم و گفتم ادرس مغازشه.مریم بالا پرید و با ذوق بغلم کرد و گفت خداروشکر خیلی خوشحال شدم. کاغذو
تا زدم و گ و گفتم حالا برای خوشحال شدن خیلی زوده اینطور که مصطفی گفت کار من حسابی سخته.مریم با بیخیالی دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید و گفت من مطمئنم اون اگه زن و بچه هم داشته باشه هنوز مثل اونموقه ها عاشقته. خندیدم و گفتم تازه کجاشو دیدی اونقدر عاشقمه که زن و بچه هم نداره.مریم دوباره خوشحالی کرد و گفت دیدی دیدی گفتم اون خیلی دوست داره من مطمئنم باید بری و درست و
حسابی باهاش حرف بزنی درسته قطعا کارت بعد از اون ماجرا سخته ولی هیچی به
اندازه ی عشق قدرت نداره که جلوی به هم رسیدن شما رو بگیره به خاطر دلگرمی هایی
ان خان ها کارت رسیدن شماهاب اماده شد. سوی دیگه ا
که بهم میداد ازش تشکر کردم و کم کم هر دومون برای خواب آماده شدیم.اون شب
بعد از مدت ها غصه ی دوری بچه هامو فراموش کرده بودم و یه شور و شوق دیگه ای داشتم. تصمیم داشتم صبح روز بعد به ادرسی که مصطفی داده بود برم و حبیبو پیدا کنم. ساعت ها بیدار بودم و به این که حبیب قراره چه رفتاری باهام داشته باشه فکر
میکردم. بلاخره خورشید طلوع کرد و از خواب بیدار شدیم مریم بیشتر از من ذوق داشت. تند تند صبحانه آماده میکرد و مدام صدام میزد تا زودتر صبحانمو بخورم و به سمت مغازه ی حبیب راه بیوفتم بعد از این که سفره رو جمع کردیم چادرمو سرم کردم و خواستم راه بیوفتم که چشمم به اینه ی توی طاقچه افتاد یادم نمیومد که آخرین بار کی خودمو توی اینه نگاه کردم ولی حالا دوباره به شوق دیدن حبیب برای خودم ارزش قائل شده بودم و میخواستم زیبا باشم.
🎀@delbrak1🎀