سلام
13 سال پیش که 15 سالم بود با هیئت یه مجمتع فرهنگی و با راهیان نور رفتیم بازدید مناطق جنگی.
صبح روزی که سوار اتوبوس شدم و منتظر بودیم بقیه هم بیان که راه بیفتیم از پشت پنجره دیدم پسری حدودا 20ساله نورانی نزدیک اتوبوس آقايون ایستاده داره با شخصی صحبت میکنه...
همون لحظه مهر عجیبی ازش به دلم افتاد. بسیار خوش سیما و محجوب بود، ریش یکدست و سر و وضع مرتب و ساده.
حس کردم همسفر باشیم و همینم شد.
بعد از اون فقط یکی دوبار تو مناطق جنگی دیدمش ، و آخرین بار تو شلمچه بود که دیدم داره سمت اتوبوس برادران میره، خدا خدا میکردم سر بلند کنه یه نیم نگاه به من بندازه اما... بسیار محجوب و سر به زیر بود.
همونجا از ته دل از شهدا خواستمش و متوسل شدم
یک هفته بعد از سفر کلا فراموشش کردم.
همچنان مجرد بودم تا اینکه چند سال بعد دختر همسایه مون که دوستمم بود بهم گفت میخواد طلبه ای رو معرفی کنه تا باهم صحبت کنیم شاید پسند هم باشیم.
راستش من نمیخواستم بپذیرم. چون کم کم داشتم دنیاگرا میشدم و ملاکام برای تاهل متفاوت میشد اما چون نخواستم دلش ازم چرکین شه قبول کردم که یه جلسه بیان.
روز خاستگاری شد و شخصی که دوستم معرفی کرده بود با خواهرش اومده بودن .وقت چای اوردن من که شد با بی میلی رفتم سالن پذیرایی، که با نگاه اول ایشون به دلم نشست و یه لبخند عمیق مهمون لبام شد که رضایتمو لو داد و از چشم جناب خواستگار پنهون نموند😉☺️🙈😁
بعد از چند جلسه گفتگو دیدیم خیلی تفاهم داریم تا اینکه بعد مقدمات روز عقد فرا رسید....
وقتی کنار هم و منتظر عاقد بودیم بخاطر حضور زنان دیگه و نگاه کنجکاو اقوام من به همسرم، ایشون سرش پایین بود و حسابی حیا و معصومیت گرفته بود ایشونو،
همون لحظه انگار یه جرقه بزرگی به دلم زد و به فراست دریافتم ای دل غافل 😍 ایشون همون پسر مودب مرتب نورانیِ 8 سال پیشه که تو سفر راهیان نور دیدم و از شهدا خواستم 😍😍❤️
اون لحظه انگار هزاران پرنده در قلبم به پرواز در اومدن و روحم سبکی خاصی گرفته بود...
حس اینکه دوبار عاشق یک نفر شدم و چقدرررر پسند دل و دیدمه، انگار اگر هزاران بار هم به صورت ناشناس ببینمش باز مهرش به دلم میفته...
حالا 6 سال از ازدواج ما میگذره و شکرخدا از زندگیم با همه بالا پایینش راضی ام. چون ایشون هنوزم همون جوان معصوم چشم و دل پاک و مهربونه 😊
🎀@delbrak1🎀