#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
میگفت تو هیچ ارزشی نداری تو دختر زایی
و همش شوهرمو برعلیه من تحریک میکرد با اینکه شوهرم هیچی نمیگفت اما از نگاهش همه چیو میفهمیدم درست که دختر بدنیا آورده بودم ولی هر لحظه که اونارو درآغوش میگرفتم تمام غمهای دنیااز یادم میرفت
. یک روز ساعت دو ظهر بودکه شوهرم اومد خونه وداشت وصو میگرفت وامیرهم کارگراش رو برده بود برسونه اون روز
مادرمم خونه ما بود یهو صدای ترمز شدید ماشین و صدای دوتا گلوله اومد از جا پریدم وسریع به تراس رفتم از ترس زبونم بند اومده بود چیزیو که دیدم باور نمیکردم احمد اسلحه رو
سمت امیر گرفته وامیر طفلک از ترس نشسته بود ودستاشو روسرش گرفته بود سریع دویدم وبه شوهرم گفتم اونم خودشو رسوند
پایین هر چی پسرش گفت نیا که میزنم شوهرم گوش نکرد ورفت اونم گلوله روزد ولی خدارو شکر که بهش نخورد سریع اسلحه رو از دستش گرفت اینم بگم که ما یه سگ داشتیم
اسمش مشکی بود من وشوهرم خیلی دوستش داشتیم تا حدی این سگ زرنگ بود ک اگه نمیبستیمش واینا میومدن نمیذاشت نزدیک خونه
وشوهرم برن حتی بچه هام پایین میرفتن بازی میکردن مثل یه آدم بزرگ دور بچه ها بود اون روز احمد از قصد اون سگ رو کشته بود شوهرم به قدری واسه اون سگ گریه کرد
که انگاربچه اش مرده منم خیلی برام سخت بود خلاصه که اونروز
افتاد به جون احمد وهرچی از دهنش دراومد بهش گفت و یکم باهم درگیر شدن والبته احمد حسابی کتک خورد وبعدش قسم
خورد جلوی باباش که دیگه برعلیه تو کاری نمیکنم شوهرم هم اونو فرستاد یه شهر دیگه بازن وبچه هاش زندگی کنن بهشون مغازه وپول دادکه کارکنه ولی بازم زنش دست بردارنبود بقیه بچه هارو پر میکرد جوری که یک روزمهران اومد در پایین قفل بود و....
🎀@delbrak1🎀