#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
با تمام سختی ها خیلی از زندگی با دخترام راضی بودم وبا بچه هایم
یک زندگی رویایی داشتم شبها که میخوابیدیم هرکدوممون یه قصه میگفتیم تا بخوابیم قصه های دخترام همه این بود که یه روزی
آزاد زندگی کنیم دیگه انگل
وپسراش نباشن بریم پارک و.. خلاصه تورویاهای خودمون بهترین زندگی رو تصور میکردیم آتنا یک ماهه بود ک باز زنش وپسراش دست بکارشدن اینبار سراغ میلاد رفتن چون فقط میلاد مونده بود روزها میومدن تو باغ به دیدن با تمام سختی ها خیلی از زندگی با دخترام راضی بودم وبا بچه هایم یک زندگی رویایی داشتم شبها که میخوابیدیم هرکدوممون یه قصه
میگفتیم تا بخوابیم قصه های دخترام همه این بود که یه روزی آزاد زندگی کنیم دیگه انگل وپسراش میلاد وپرش میکردن
میگفتن مثل برده ها زندگی میکنی دلمون برات میسوزه فرارکن برو چرا به تو اهمیت نمبدن زندکیتو
ببین این چه وضعشه و کلی حرف دیگه میلاد اینارو به زنش میگفت وروز به روز میلاد رابطش باشوهرم شکرآب میشد کار بجایی کشید که میلاد رو هم معتاد کرده بودن وقتی دیگه توی اعتیاد غرقش کردن زنش به شوهرم زنگ زد وهمش میگفت میلاد معتاد شده شوهرم باورش نشد اومد از من وزنش پرسید چون میلاد
همیشه تو باغ بود ماهیچوقت ندیده بودیم چیزی مصرف کنه فقط همین که خیلی عصبی میشدو
همش فحش میداد خلاصه که یک روز میلاد باشوهرم لفظی دعواشون شد میلادم میگفت بزار برم مثل بقیه پسرات ولم کن کاربجایی کشید که شوهرم خیلی میلادو کتک زد
یعنی ساعتها از طبقه پایین
صدای دادو بیداد میلاد میومد من وبچه هام از ترس تواتاق خواب یه گوشه نشسته بودیم . ماه رمضون بود شوهرم
چندروز میلادرو حبس کرد وبعد دوباره درو باز کرد وقتی میلاد اومد بالا یک لحظه نشناختیمش دور چشماش کبود
صورتش پر زخم مویرگهای چشماش کلا قرمز شده بود از اون لحظه به بعد میلاد رفت طرف انگل وپسراش هرروز که میدیدمش بهم میگفت از اینجا برین وگرنه یاشوهرتو
یا بچه هاتو میکشم میدونستم میلاد طرف برادراش رفته وهمه چی رو برای کشتنمون براش فراهم میکنن ترس عجیبی
داشتم روز وشب شوهرمو التماس میکردم که بریم دیگه اینجا نمیشه موند هگش دارن تهدید میکنن ارامش و آسایش نداریم اما گوشش بدهکارنبود آخرگفتم توبمون ولی منو با بچه هامو ببر شهر دیگه فقط از اینجا بریم اونم انگار لج کرده بود وفقط میگفت نه انقدر التماس میکردم که آخرش به منم فحش میداد و بد بیراه میگفت .
💛@delbrak1💛