🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 انقدر التماس میکردم که آخرش به منم فحش میداد و بد بیراه میگفت . ولی پای مرگ
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 اون لحظه فقط جیغ زدم وازهوش رفتم ونفهمیدم چی شد وقتی به هوش اومدم پسرش گفت بریم خونه مادرم گفتم نه اونجا نمیام گفت حالت خوب نیست ومادرم هم حالش بدشده بردنش بیمارستان بریم شب بازمیاییم بزور راهیم کرد منم از ترس گفتم باشه تا شب میرم خواستم شیرخشک بچه رو بردارم گفت نه لازم نیست توراه میگیریم وقتی از خونه رفتیم بیرون کلیدارو ازدستم گرفت انگار همونجا ته دلم خالی شد ندایی بهم گفت که دیگه برمیگردی وقتی رسیدیم خونه مادرش دیدم مادرش با لباسهای گرون قیمت وطلاهای آنچنانی تو حیاط ایستاده بچه هام از ترس محکم به لباس من چسبیده بودن زنش رو که دیدم از ترس زبونم بند اومد دستشو زد روسینش گفت دیدی مرد دیدی حالا زیر دست من شدی منم همینجور اشکام میریخت لال شده بودم، چیزیو که میدیم باور نمیکردم ،،فقط دعا میکردم که اینا خواب باشه کابوس باشه دیدم پسراش انقدر خوشحالن و میخندن که انگار عروسیه هنگ بودم انگار توهوامحلق بودم خدایا با پنج تا بچه چکارکنم خدا یا این یه خواب باشه ولی خواب نبود وشوهرم به رحمت خدا رفته بود میگفتن شوهرم خوابش برده و ماشین منحرف شده سمت دره ومیلاد خودشو به موقع از ماشین پرت کرده بیرون،،،،و ماشین با سرنشینش خاکسترشده ته دره،،،،،چشمام سیاهی میرفت باورم نمیشد خدایا چه به سرم اومد زبونم بند اومده بود فقط اشک میریختم،،،،،تمام امیدم این بود خانوادم بیان ومنو بچه هامو نجات بدن مثل خواب بود نمیتونستم با این قضیه کنار بیام دوباره داشت سرم سیاهی می رفت که منو بردن داخل وگفتن همینجا باش تا تکلیف خودتو بچه هاتو روشن کنیم. روز بعدش مراسم شوهرم رو گرفتیم مادرم خواهرم عموم صدیقه اومدن. عموم رو که اصلا ندیدم چون مردا یه حیاط دیگه بودن من با مادرم و خواهرم و صدیقه خونه انگل بودیم بهشون گفتم کلیدای خونمو بدین که شبها مادرم و خواهرم رو ببرم اونجا استراحت کنن زنش بهم میخندید پسراش مسخرم میکردن میگفتن دیگه اینجا خونتونه روز بعدش دیدم گاوصندق های خونه من توزیرزمین زنست توخونش چرخیدم دیدم پتوها تمام ظرف هام و هرچی داشتم اینجا ست در کمدو باز کردم دیدم آلبوم عکسامم آوردن رفتم بهش گفتم چرا همه وسایلام و گاوصندوق هارو آوردین گفت بخاطر اینکه کسی ندزده آوردیم ،،مات و مبهوت بودم فقط نگاش کردم 🔅@delbrak1🔅