#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
امشب باید بمیری و دوراه برات میزاریم خودت انتخاب کن تو دستش یه بسته
قرص بود گفت این قرصه برنجه
یا اینو بخور بدحال که شدی تیر خلاص رو میزنم یا چشمات و دستات رو میبندیم
بعد تیر میزنیم لحظه خیلی وحشتناکی بود نفسم بند اومده بود خدایا چی میگفت یک لحظه بلند شدم وآسمون رو نگاه کردم اشکام همینطور میریخت ومیگفتم خدایا من زندگی نکردم من هیچ روز خوشی ندیدم به خدا یک لحظه تمام زندگیم از بچگی تا اون لحظه از ذهنم مرورشد
و با صدای بلند گفتم خدایا کمکم کن به پای احمد افتادم گفتم نکن رحم کن
من کاری بهت نداشتم معلوم بود که چیزی مصرف کرده بود فقط میخندید
میگفت نه باز التماس میکردم میگفتم خب یک ساعت فقط یک ساعت دیگه بزار زنده بمونم تو همین لحظه دیدم یکی از پشت گلومو
گرفت وهمونطور افتادم ویکی شالم رو محکم دوره گردنم گرفته بود ک هردو پسرای شوهرم بودن،،،نمیدونم چی شد
وچطورخدانجاتم داد چشمام داشت سیاهی میرفت که دره رو دیدم ودستم رو انداختم به یقه اونی که داشت خفم میکرد
یقشو گرفتم وخودم رو با اون پرت کردم تودره یه چندتا غلط که خوردیم اون یه طرف افتاد ومن طرف دیگه سریع بلند شدم
دیدم کنارم یه سنگه بزرگه رفتم پشتش احمد صداش میومد میگفت سریع پیداش کنید کارو تموم کنید
و همه جا ساکت شد،،،،،یک لحظه فکر کردم رفتن سمت دیگه ایی وقتی سرم را از سنگ بالا آوردم دیدم همه نیم متری من ایستادن وااای که چه لحظه سختی بود قلبم به تپش افتاده بود فکر میکردم هر لحظه میخواد از جاش کنده بشه دستام پاهام میلرزید دیدم سریع اسلحه هاشونو آماده کردن منم سریع فقط سرم رو بردم پشت سنگ که یک صدای وحشتناکی اومد
🌱@delbrak1🌱