📚برشی از یک کتاب✂️ خانم… خانم! فرزانه به گوشش اشاره کرد که یعنی نمی‌شنود. حمید بلندتر گفت: «می‌گویم با همین هلیکوپتر برمی‌گردی.» من هیچ‌وقت راهِ ‌رفته را برنمی‌گردم. حمید ناچار نشست و با غیظ به او نگاه کرد. چند لحظه بعد حمید کاغذ و خودکاری از جیب بیرون آورد و به طرف فرزانه گرفت. مشخصات کامل و آدرس خانه‌‌ات را بنویس! فرزانه کاغذ و خودکار را گرفت و پرسید: «برای چی می‌خواهید؟» لازم داریم. فرزانه نشنید. برای چی؟ حمید فریاد زد: «برای اینکه بتوانیم جنازه‌ات را به خانواده‌ات تحویل بدهیم.» لینک خرید کتاب: http://yon.ir/RNkSz 📗📘📙 @ketabe_khoob