خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت پنج
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت پنجاه ویکم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ به خودم دلداری می‌دادم. دل خوش بودن به وعده آزادی، حتی اگر دروغ هم باشد چندان هم بد نیست. طاقت نیاوردم و شب توی سلول حرف دلم را به زبان آوردم... - می‌گم از کجا معلوم که همه اینا همش فیلم نباشه... صدام رو که می‌شناسید یه آدم دیوونه و غیر قابل پیش بینی‌یه! محمد اراکی در جوابم گفت: فکر نکنم دروغ گفته باشه. صدام مجبوره. اوضاع کشورش با جنگ کویت بهم ریخته. دیگه مثل قبل حمایتش نمی‌کنن. دمیرچه لو خندید و گفت: به دلتون بد راه ندید. بالأخره جمعه مشخص می‌شه که راست گفته یا دروغ. تا جمعه سه روز مانده بود. توی این سه روز تمام هوش و حواسمان به روزنامه و تلویزیون بود. همه مثل من نگران و منتظر بودند. گویی آن سه روز اندازه سه قرن برایم گذشت. چون عضو اسرای صلیب سرخ نبودیم؛ یک جورهایی مطمئن بودیم که ما جزو اولین گروه آزاده ها نیستیم. بالأخره صبح جمعه از راه رسید و نزدیک ظهر خبر آزادی اولین گروه اسرا را از تلویزیون پخش کردند. دوباره شادی و هیاهو بین بچه ها پیچید. از روزهای بعد ایران هم اسرای عراقی را آزاد کرد. به این صورت که در مقابل هزار نفر اسیر ایرانی هزار نفر عراقی آزاد می‌کرد. عکس آزاده های عراقی را توی روزنامه ها چاپ، و فیلم‌شان را هم از تلویزیون پخش می‌کرد. جالب بود که ایران به آزاده‌های عراقی یک دست کت و شلوار تمیز می داد و در مقابل آن، عراق لباس نظامی از رده خارج شده می داد. بچه ها با دیدن عکس‌های شیک آزاده های عراقی و چهره های لاغر و لباسهای گل و گشاد آزاده های ایرانی ناراحت می‌شدند و غر می‌زدند. اما برای من مهم نبود. بهشان می‌گفتم اگه گونی هم بدن اشکال نداره، من می‌پوشم. فقط از این زندون لعنتی آزاد بشیم و بریم کشور خودمون. روزهای اول همه آزاده ها جزو اسرای صلیب سرخ بودند. به‌همین خاطرته دلمان هنوز نگران بودیم چون اسم ما هیچ جایی ثبت نشده بود؛ می‌ترسیدیم بلایی به سرمان بیاورند و آزدمان نکنند. ده پانزده روزی گذشته بود و هیچ خبری در اردوگاه ما نبود. وقتی هم از سربازهای عراقی سوال می‌کردیم، جواب سربالا می‌دادند و بهمان می‌خندیدند. از وقتی که خبر آزادی را شنیده بودم امیدم به روزهای خوشی که در انتظارم بود؛ بیشتر شده بود و تحمل آن شرایط را برایم سخت تر می‌کرد. هر روز برای زندگی ام نقشه های تازه می‌کشیدم و روز به روز دلم تنگ تر می شد. در همان روزهای حساس، خطیب نماز جمعه وقت تهران آقای موسوی اردبیلی سخنرانی کوبنده‌ای علیه عراق کرده بود. با لحن تندی صدام و اقداماتش را زیر سوال برده و گفته بود: ما تجاوز به کویت را محکوم می کنیم. وقتی ابراهیم متن آن سخنرانی را از توی روزنامه برای بچه ها خواند همه ناراحت و نگران شدیم، با این که همه حرفهایش را قبول داشتیم اما دلمان نمیخواست بهانه دست عراقی‌ها بدهند. هر کس چیزی می‌گفت: - عجب گرفتاری شدیما حالا نمی‌شد این حرفارو نگه دارین بعد از آزادی ما. با این حرفا دوباره اوضاع قاطی میشه - یکی نیست بگه تو این شرایط برای چی چوب تو لونه زنبور می‌کنید که نیشش مارو بزنه. برخلاف تصور ما با وجود آن همه تندگویی آقای اردبیلی هیچ اتفاقی نیفتاد و روال آزادی اسرا همچنان ادامه داشت. پایان قسمت پنجاه ویکم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan