خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت پ
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت پنجاه وسوم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ می‌دانستیم لحظه های آخری است که در کنار هم هستیم و ممکن است دیگر هیچ وقت هم دیگر را نبینیم. بیش تر از دو سال در یک محیط بسته با هم زندگی کرده و شریک غم و شادیهای هم بودیم. دل کندن از بچه هایی که همدم سخت ترین لحظه های زندگی ام بودند؛ مخصوصاً آقا کمال و علی دمیرچه لو برایم دشوار بود اما خبر خوش آزادی آن قدر توی دلم مزه کرده بود که به همه چیز خوش بین بودم و زیاد به دلتنگی بعد از اسارت فکر نمی‌کردم. از هم قول می‌گرفتیم که بعد از آزادی حتماً به هم‌دیگر سر بزنیم و از حال هم بی خبر نباشیم. با همه این وعده و وعیدها بازهم ته دلم شور می‌زد. می‌ترسیدم همه اینها خواب باشد، یا دروغ گفته باشند. حتی می‌ترسیدم لحظه آخر اتفاقی بیفتد و نظرشان عوض شود. تا وارد خاک ایران نمی‌شدم خیالم راحت نمی شد. همه این نگرانی را ته دلشان داشتند و گاهی بین حرفها و شوخی هایشان می‌گفتند. - می‌گم بچه ها نکنه همه اینا یک شوخی مسخره باشه برای اذیت‌کردن ما. نکنه تا فردا نظرشون عوض بشه؟ - خداکنه مشکل خاصی پیش نیاد وگرنه تمام رشته هامون پنبه می‌شه و خوشی‌ها تو دلمون می‌ماسه. اون وقت دیگه تحمل اسارت سخت تر از روزهای اول می‌شه. آقا کمال در جواب بدبینی‌های ما می‌گفت: نفوس بد نزنید. توکل به خدا و توسل به ائمه کنید. ذکر بگید تا مشکلی پیش نیاد. تا صبح ذکر گفتیم و دعا خواندیم. نگهبان پشت پنجره هم کاری به کارمان نداشت. طوری نگاهمان می‌کرد که انگار او هم دلش برای ما تنگ خواهد شد. بعد از نماز صبح چرت کوتاهی زدم و برای صبحانه بیدار شدم. وضع صبحانه هم فرق کرده بود. چرب و نرم شده بود. هم شوربا آورده بودند و هم چایی. مقدارش هم زیاد شده بود. بعد از صبحانه ماشین سفید رنگی وارد‌محوطه شده. یک خودرو شبیه آن که علامت صلیب سرخ روی بدنه اش بود. چهار نفر از آن پیاده شدند که یکیشان خانم بود. بعد از گپ و گفتی کوتاه با مسئول ،اردوگاه، کیف و دفتر دستکشان را برداشتند و به طرف سلول یک رفتند یک ساعت طول کشید تا به سلول ما برسند. توی این یک ساعت نگرانی‌ام کمتر شده بود و لحظه به لحظه دلم گرم تر می شد. بالأخره در سلول ما باز شد و صلیب سرخی‌ها آمدند. خانم قدبلندی که روسری کوتاهی داشت و کت دامن پوشیده بود با روی خوش و صدای بلند به همه سلام داد و خودش را معرفی کرد. سه مرد صلیبی و مترجم عراقی هم کنار او ایستادند. اما نیازی به مترجم نداشت و فارسی را مثل بلبل حرف می‌زد. می‌گفت: «اهل فرانسه هستم اما اصلیتم ایرانیه و بچه افسریه تهرانم. یعنی در اصل هم وطن شما هستم.» سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: «واقعاً متأسفم و از صمیم قلب ناراحتم که این شرایط ناجورو دو سال تحمل کردید.» یکی از بچه ها وسط حرفش پرید. - دو سال و دوماه ! خانم خنده کوتاهی کرد. اوه بله! یک روز هم تو این شرایط زندگی کردن واقعاً سخته... خیلی متاسفم. یکی دیگر از بچه ها در جوابش گفت: «ولی تأسف الآن شما گذشته تلخ مارو جبران نمی‌کنه شما در حق ما کوتاهی کردید.» مترجم و سربازهای عراقی چپ چپ نگاهمان می‌کردند. کوچکترین حرف و حرکتی ممکن بود به قیمت از دست دادن آزدیمان تمام شود. اما خانم فرانسوی بدون ترس از عراقی‌ها و مترجمی که پیشش بود، حرف هایش را می زد. - ما در حق شما کوتاهی نکردیم رژیم عراق وجود شمارو از سازمان ملل پنهان کرده بود. در واقع صلیب سرخ از حضور شما در این اردوگاه بی اطلاع بوده، وگرنه حتماً برای ثبت نامتون اقدام می‌کردیم. الان که وضع شما رو دیدم واقعاً ناراحت شدم. وضعیت بهداشت و اسکان شما اصلا خوب نیست. من همه اینارو به سازمان ملل گزارش می‌کنم. ما به اسرای ثبت نام شده سر می‌زدیم و به مشکلات شون رسیدگی می‌کردیم. به مواد غذایی و دارویی و بهداشت شون نظارت داشتیم. براشون امکانات ورزشی فراهم می‌کردیم. حتی یک کتاب خونه سیار داشتیم تا وقت بیکاری مطالعه داشته باشن و معلومات شون بالا بره. یکی بچه‌های شوخ طبع سلول دو وسط حرف او گفت: «ی جوری می‌گید که آدم دلش آب میافته معلومه که حسابی خوردن و خوابیدن و پرورده شدن.» خانم فرانسوی به حرف او خندید. نه بابا اونام مثل شما رژیم گرفتن تا لاغر و خوش تیپ بشن. در مقابل تیکه پراندن بچه ها کم نمی‌آورد و جوابشان را به شوخی می‌داد. پایان قسمت پنجاه وسوم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan