مجتبی اومد پیشم گفت داداش، دارم میرم جلولباسم یک مقدار احتیاط داره، لباست رو به من بده، من برم عملیات و برگردم💣 من هم لباسم رو به مجتبی دادم. گفتم مجتبی پلاک جنگی گرفتی🤔 گفت پلاک نمیخوام. گفتم داداش اگه یه طوری شدی ما از کجا پیدات کنیم. گفت میخوام گمنام باشم میخوام اثری از من رو زمین نمونه دیدم هرچه اصرار میکنم حرف خودش رو میزنه. گفتم داداش لااقل پلاک منو با خودت ببر. خانواده بعدا اذیت میشوند تو میخواهی پدر و مادر اذیت بشن دیدم اصلا توی این دنیا نیست. تا من لباس رو در آوردم و مجتبی پوشید فرصتی بود که خوب نگاهش کنم. این نگاههای آخر یه برادر بزرگتر به برادر کوچکترش بود. مجتبی خیلی بزرگ شده بود. اونقد که آماده پریدن بود. صورتش که هنوز مو توش سبز نشده بود زیر نور اندک ماه میدرخشید مجتبای 16 ساله حالا شده بود جلو دار گردان خیلی کیف کردم. جای بابام خالی بود که وقت رفتن پهلوانش رو ببینه. گردان از راه رسید و مجتبی با عجله خودش رو توی بغل من انداخت و گفت: داداش منو حلال کن. به پدر و مادر سلام منو برسون و از اونها بخواه منو حلال کنند. من هم روش رو بوسیدم و از هم جدا شدیم. مجتبی رفت و من موندم مجتبی که رفت من به قرارگاه رفتم و مشغول هدایت عملیات بودم. روی بیسیم میشنیدم که درگیری سختی توی معبر حضرت زهرا(س) در جریان 💣 تا اینکه خبر دار شدم مجتبی مجروح شده 🤕و توی خط بین ما و دشمن افتاده. برادر بزرگ به برادر کوچکترش خیلی علاقه داره. فاصله ما با جایی که مجتبی افتاده بود 200 متر بیشتر نبودمیتونستم برم دنبالش. اما مگه فقط مجتبیای ما بود! مجروحین دیگه هم بودن و از طرفی هم نمیتونستم قرارگاه رو رها کنم😔 مجتبی بین ما و دشمن موند و دشمن منطقه غرب کانال ماهی روزیر آتش کاتیوشا شخم زد☄💥🔥 و مجتبی رو ملائکه به آسمان بردن و برای همیشه مهمون حضرت مادرشد
هنوز چهلم برادر شهیدم مجید نشده بود که پدر و مادرم سومین داغ رو هم دیدن😭