هدایت شده از ناب جهادی
🔴روایتی از دستگیری گرجی لاوی پور اولین جاسوس رژیم صهیونسیتی در جمهوری اسلامی ایران و خودکشی او: ‌وقتی در نهاد ریاست جمهوری بودم با شهید چمران‌ ارتباط داشتم. به ‌ ‌بخش ضد جاسوسی اسرائیل‌ رفتم و متوجه شدم که فعالیت ‌جاسوس های ‌ ‌اسرائیلی در ایران‌ چقدر زیاد بوده است. یک افسر یهودی عراقی به نام ‌ ‌گرجی لاوی پور‌ بود که حدود 30-20 سال پیش، به عنوان یک تاجر و ‌ ‌حاجی بازاری از عراق‌ به ایران آمده بود و از دوره شاه‌ در ایران ‌ ‌جاسوسی می کرد و در پامنار‌ مغازه داشت. قرار بود او را ردیابی و ‌ ‌دستگیر کنیم. من از میان کتابهایی که در کتابفروشی داشتم تعدادی را ‌ ‌انتخاب کردم و به عنوان دستفروش کتاب به پامنار رفتم و توانستم به ‌ ‌خوبی آقای گرجی را شناسایی کنم. یک روز به عنوان فردی که خودش ‌ ‌در گرگان‌ پنبه فروشی دارد وارد مغازه اش شدم و با او سر صحبت را باز ‌ ‌کردم و پرسیدم: آقا شما چگونه پنبه می خرید؟ ... به این ترتیب چهره اش ‌ ‌را شناسایی کردم و با رضا طباطبایی‌[1]‌ ارتباطاتش را کشف کردیم و ‌ ‌متوجه شدیم که با چند طلا فروشی و دلار فروشی در رابطه است و به ‌ ‌آنها اعتماد دارد. برای اینکه بتوانیم ارتباطش را دقیق کشف کنیم ناچار ‌ ‌شدیم او را دستگیر کنیم. در خیابان قدس‌ مدرسه ای به نام «اتفاق» وجود ‌ ‌دارد که متعلق به یهودی هاست. ‌وی مدیر انجمن اولیاء و مربیان آن مدرسه بود و ضمناً آنجا هم کار ‌ ‌می کرد؛ چون ما حکم دادستانی داشتیم ( من مسلح بودم) توانستیم او را ‌  دستگیر کنیم. حجره بزرگی در پامنار‌ بود که چندین اتاق داشت و هیچ ‌ ‌کس جز یک پیرمرد که سرایدار بود آنجا کار نمی کرد. بر اساس مدارکی ‌ ‌که از ساواک به دست آورده بودیم می دانستیم که ساواک، اسرائیل‌ را به ‌ ‌نام زیتون معرفی می کرد. پس از آن یقین پیدا کردیم که وی از طرف ‌ ‌موساد‌ به ایران‌ نفوذ کرده است و در سفارتهای عربی مانند مصر‌ و ‌ ‌فلسطین‌ رفت و آمد داشته و از عاملان مستقیم موساد بوده است. البته ‌ ‌اینها ضد شوروی‌ هم بودند. از او بازجویی کردیم. با اینکه ارتباطات او ‌ ‌را می دانستیم اصلاً به سؤالات ما جواب نمی داد. لذا به خانه اش رفتیم و ‌ ‌پس از محاصره خانه که در خیابان اسفندیاری‌ بود، وارد شدیم. خانه پر ‌ ‌بود از مشروبات الکلی، عینک ضد جاسوسی، خودکارهای میکروفون دار ‌ ‌و وسایل جاسوسی دیگر. ناگفته نماند که او چشمهایش را بسته بود. ‌ ‌گویا می خواست ما را نشناسد. قبل از اینکه به خانه اش برویم به او یک ‌ ‌خودکار دادیم و چون چشمهایش بسته بود و نمی توانست ببیند، خودکار ‌ ‌را به دسته صندلی بستیم و چشمهایش را باز کردیم. سؤال و جوابش ‌ ‌کردیم. او در مجموعه ی خودش ساک پر از طلا ، ساعت و دلار زیادی ‌ ‌هم داشت. ساعت سه هم تلکس داشت و ارتباطش با اسرائیل برقرار ‌ ‌بود. همه چیز را مهر و موم کردیم و پیرمرد را هم برای بازجویی بردیم؛ ‌ ‌ساعت سه آمدیم تا ببینیم که این تلکس چه جوری کار می کند، دیدیم ‌ ‌عواملش آمده اند و در را شکسته و تلکس را انداخته و رفته اند. شب، ‌ ‌شامِ او را دادیم. هنوز کاسه و بشقاب شامش آنجا بود که به سمت ‌ ‌خانه اش رفتیم. خانمش متوجه شد که او دستگیر شده است. وقتی ‌ ‌برگشتیم دیدیم که کف زمین افتاده است، در حالی که هیچ اطلاعاتی به ‌ ‌ما نداده بود. وی جاسوس قسم خورده ای بود که با یک بند خودکار و ‌ قاشق خودکشی کرده بود، طوری که بند خودکار را با قاشق تابانده بود و ‌ ‌توی گلوی خودش کرده بود و با نهایت جرأت و شهامت خودش را ‌ ‌کشته بود. ‌بعد از این ماجرا یکی - دو سال در اطلاعات سپاه‌ ماندم. بعد به ‌ ‌آموزش و پرورش رفتم و سپس به وزارت بازرگانی رفته و آنجا ماندم. ‌  ‌ خاطرات علی محمد آقا @nabjahadi