یک لحظه حواس‌پرتی برای گم شدن در سیل جمعیت کافی بود. رو به علی گفتم: علی جان، مامان، بقیه رو گم کردیم. بیا سریع بریم تا بهشون برسیم. رفتیم، ولی هر چی جلوتر می‌رفتیم امیدمان کمتر می‌شد. بعد از چند دقیقه، گفتم: مامان بیا کناری وایسیم تا بقیه برسند، شاید اون‌ها عقب افتادند. کنار جاده، دستم را سایبان سرم کردم. چشم‌هایم را تنگ کردم و نفر نفر آدم‌ها را به دقت نگاه می‌کردم تا شاید چهره آشنایی در قاب چشمانم جاگیر شود. یک ربع انتظار رسید به نیم ساعت ولی نتیجه‌ای جز تشنگی و خستگی برای ما نداشت. مانده بودم بین دو راهی رفتن یا برگشتن راه افتادیم به قصد رفتن، تا به یک موکب آشنا یا یک نشانه قابل توجه برسیم، که عمود ۱۰۸۰، موکب حضرت معصومه(س) جلوی چشمم ظاهر شد. همان‌جا ایستادیم، مستأصل شده بودم، چه کار باید می‌کردم، بدون موبایل، بدون کیف پول، خودم بودم و خودم. از چند نفر پرسیدم گوشی یا اینترنت دارند که پاسخ منفی‌شان، دلشوره انداخت به جانم. انگار به صندوقچه مغزم قفل زده بودند، هیچ راهی به ذهنم نمی‌رسید. من که در دریایی از آدم‌ها غریب و تنها ایستاده بودم، تنها کورسوی امید پسرک ۷ ساله‌ام بودم که با بغض نگاهم را به سمت خودش کشاند: -حالا چیکار کنیم مامان؟ با تعجب و محکم گفتم: -علی؟ گریه می‌کنی؟ ما پیش همیم، اتفاقی نمیوفته، خیالت راحت پیداشون می‌کنیم. اشک‌های علی که در چشمش حلقه زده بود، برایم شد روضه مصور، اینجا، روز روشن، بین این همه آدم که مطمئنی در حب الحسین با هم اشتراک دارید، بدون حضور دشمن، با وجود غذا، آب و ... آن‌جا شب تیره، تنها، کنار دشمن، با داغ پدر، بدون آب و غذا، همراه با تاول‌های کوچک و بزرگ، چه کشیدی رقیه جان؟ اشک خودش را به پشت پلک‌هایم رساند ولی علی نباید می‌دید، از فکر من و روضه‌ی دلم چه خبر داشت؟ بغضم را خوردم. ولی روضه اسارت رهایم نمی‌کرد. غم روضه از یک طرف، پیدا نشدن همسرم و پسر و دخترم از طرف دیگر، با چاشنی آفتاب داغ بیابان کربلا کلافه‌ام کرده بود. متوسل شدم به خود خانم. همچنان چشمم به زائرین بود که یکهو نگین را دیدم. مثل پرنده رها شده از قفس دست‌هایم را باز کردم و پریدم در بغلش. بعد از احوالپرسی‌های مرسوم تو کجا اینجا کجا و مگه تو قرار بود بیای و .... ماجرا را برایش شرح دادم، گوشی‌‌اش را داد و من سریع برای همسرم پیام فرستادم: -ما روبروی عمود ۱۰۸۰ ایم. همچنان منتظر بودیم، من زیر لب توسل داشتم و در دلم روضه‌ هر از گاهی هم دست می‌کشیدم به سر علی و می‌گفتم: -پیدا میشن، غصه نخوریا. یک دفعه دیدم همسرم دوان دوان از دل جمعیت جلو می‌آید، اشک با عرق صورتش قاطی شده بود، علی پرید در بغلش و من زیر لب گفتم: عمه سادات بعد از پیدا شدن دختر گم شده‌ی برادرش چقدر خوشحال شده بود. آه از کربلا که قدم به قدمش روضه است و برایت حرف دارد. ✍ زهرا عرب‌سرخی 📝روایت ۲۷ @khatterevayat