هیچکداممان‌ یادمان نمی آید کی اولین بار شیرینی عشقی را در دل حس کردیم و کی اولین بار مزه مزه کردیم محبتش را.. اما خوب که فکر میکنم دختربچه ای را میبینم که خم کوچه را رد میکند و میدود که به صدای طبل و زنجیر و کتل برسد میبینم که تا می‌رسد ماتش میبرد و شوقی عمیق به تمام رگ های تنش نفوذ میکند یادش می آید از خانه زیادی دور شده برمیگردد اما چقدر دلش میخواست همانجا بماند ... صحنه عوض میشود و دخترک را در خانه عمه اش میبینم عاشوراست و بساط قورمه سبزی نذری مثل هرسال برپاست همه بچه ها یا کوچه اند‌ یا حیاط و سرشان گرم حساب کتاب پول های اندک و چروکیده ته جیبشان که نذری پفک و چیپس و آبنبات بخرند و بین بچه ها پخش کنند صحنه سوم کمی عقبتر است کمی دورتر اما چرا پررنگتر از همه شان؟؟ مادری زیر کتیبه شعر محتشم نشسته اشک می‌ریزد ریز ریز زیر چادرش ؛ اشکش گرم میکند گونه نوزادش را نوزاد خواب است و شک ندارم غم محترمی همان موقع می‌رود تا برسد به یاخته های جانش ؛ مادر جوری که کودک از خواب نپرد بر پایش میکوبد و مدام می‌گوید یا اباعبدالله یا اباعبدالله بچه از خواب می‌پرد و مادر میان اشک و لبخند کودکش را سیراب میکند و من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم روز اول که آمدم دستور تا آخر گرفتم.. صحنه آخر دخترک آنقدر بزرگ شد که برای بار دوم متولد شود؛ و از پس دوری بسیار و گم شدن ها با دمی مسیحایی برگردد به آنجا که باید تمام سالهایی که گذشت را فقط زمانی را زندگی کرده بود که گره زده بودند او را به همان اسم زیبا .. حالا ۴ صبح شده بود و کوله بردوش برای اولین بارش قرار بود سفری را آغاز کند که سالها پیش از قلبش شروع شده بود قبل سوار شدن به اتوبوس همان نام را دید و بی محابا تر از قدم هایش اشک هایش دویدند و چقدر نام تو زیباست اباعبدالله ... ✍حدیث صیادیان/کرمانشاه 📝روایت ۴۳ @khatterevayat