خانه را مورچه زده بود. مامان میگوید مورچه ها برایمان خوش یُمن اند.
وقتی مورچه های بال دار و بی بال هجوم بیاورند یعنی میخواهند مارا مسافر کنند.
من از مورچه ها بدم می امد. حالا اما دوست شان داشتم. سرجانمار که مورچه میدیدم کاری به کارشان نداشتم حتی اگر بعد از سجده میچسبید به پیشانیم.
خب مورچه ها خوش یمن اند. مامان میگوید این مورچه ها مارا میبرند کربلا!
وقتی اربعین باشد مگر میشود چیز دیگری حدس زد. به خصوص که من از اول محرم گفته ام امسال با مامانی میرویم کربلا. به خصوص که گلزار خانم گفته شاهنشاهی بامادرت میرین، من مطمئنم.
به خصوص که خواهرم وقتی داشت میرفت خداحافظی قبل سفر را کردیم. به خصوص که اوهم مطمئن بود دفعه ی بعد باشیرینی برای زوار می اید.
مورچه ها همینقدر خوش یمن اندـ
کلاغ اگر بیاید روی بام و توی چای تفاله تمام قد بایستد مهمان می اید. خانه را اگر مورچه بزند و کف پای راست بخارد مسافر میشویم.
خودم را گول میزنم یا اعتقاد دارم به این چیزها! نمیدانم
اما هرشب هرشب خواب میبینم رفته ام کربلا. چند شنبه شب بود را نمیدانم. اما خواب دیدم وقتی چادرم را ازروی سرم میزنم بالا گنبد را میبینم، گریه میکنم. شلوغ است. من کوچولو و مردها دید ام را گرفته بودند. من گریه میکردم. انجا بی بی را دیدم.مادرم بود، فرشته هم.
من یکهو رفته بودم. انقدر یک دفعه ای که شارژر نداشتم و پدرم نمیدانست من کربلایم، توی خواب حرص میخوردم که حالا گوشی خاموش میشود و انها دلنگران که نرگس چیشد؟
بعدش مادرم را دیدم. گفتم بمانیم. نمیدانم شد یا نه ولی من رفته بودم کربلا.
صبح که بیدار شدم برای مادرم تعریف کردم. من سفیدخوابم.مادرم هم.
مادرم میگفت یک صف بلند بود. یک نفر پاسپورت ها را امضا میکرد. ولی پاسپورت مرا امضا نکرد.
آن شب که نیلوفر رفت و زهرا و خاطره و...گریه ام بند نیامد. به مادرم گفتم هرطورشدخ امضایت را بگیر.
گرفت یا نه؟ نمیدانم.
من اما بازهم خواب دیدم. حالم خوب نبود و هوا سرد. راه که میرفتم تلو تلو میخوردم. انقدر راه رفتم توی خواب که شب خودم را توی جمکران پیدا کردم.
من کجا، خانه مان کجا، جمکران کجا!
یک شبی هم مسجد کوفه بودم. برف میبارید. کفش هایم اما باهام نبود.
توی همه ی خواب هایم یکی اذیتم میکرده، دختری وحشیانه مرا میزده، پسری با چاقو دنبالم انداخته، یا جوانی بهم طعنه ی تلوتلو خوردنم را داده.
لابد یک جای کار میلنگد نه؟ نمیدانم
کفش و کوله و لباس هایم را اماده کرده ام. دلم را هم. از خیلی قبل.
چندتا بند توی دستم باز شده.یکی زنجان یکی حرم خودمان و دیگری هم مجلسی.
من به بند اعتقاد دارم.اقام دعا کرده هروقت بند شدم امام زمان بیایند کمکم.
شیوه ی بندهای من جور دیگریست. نیت میکنم. چشم هام را میبندم، اگر گره بازشد حاجت روا میشوم.
وقتی هی نیت کردم بروم کربلا بازشدـسه تا بازشد. گفتم عجب جالب شد. امام حسین را به عدد سه میشناسم این هم سه پس میشود.
حالاها یکی نه، دوتا نه سه نفر خندیده اند.میگویند نمیروی دل خوش نکن.
بازشد سه.
امشب باامام حسین دعوایم شد. گریه کردم. خیلی هم. گفتم گله میکنم به خدا. خدا را توی جانماز بغلش گرفتم. گفتم دیدی خدایا، دیدی گفت نه.
نیلوفر استوری گذاشته بود که جایی دست دراز کن که دستت را پس نزند.
گفتم دیدی خدایا دستم را پس زدند.
صدتا امام زمان را صدا زدم که ببیند دارم چی میکشم.
گریه آرامم نمیکند. گریه هایم گریه می اورد.
نوحه ی ترکی حسین جانم پخش میکنم گریه کنم.یکبار نه، دوبار نه، شاید سه بار. هرچقدر که خوابم ببرد و خودش قطع شود.
ازگریه ی زیاد معده ام عصبی میشود بالا می آورم.
اگر قرار نبود بطلبد چرا بندهایم بازشد! اگر نمیخواست ببینمش چرا توی خواب هوایی میکرد. اگر دلش باهام نبود چرا خانه را مورچه زد.
نمیدانم به امام حسین بی اعتماد شوم یا مورچه ها را ندید بگیرم.
مورچه ها دورم میپلکند کربلا میبینم، به پرچم روی دیوارنگاه میکنم گنبد را میبینم.
هرشب دعا میکنم مورچه ها بیایند، کف پایم بخارد و خواب ببینم.
هرشب همه شان میشود من اما کربلایی نه.
✍نرگس سادات نوری
📝روایت ۵۶
#روایت_اربعین
#خط_روایت
#روایت_مردمی
@khatterevayat