📜 شماره 92 هوای دشت مثل خاطر نجران مکدر بود تحیر در سر تردید های دیر باور بود یقین اما نشسته روی زانو رو به فردایی که چندین سال از ان چیزی که می گفتند بهتر بود بنا شد تا گره را وا کند نفرین به دندانش کسی راضی نمیشد ناگزیر این راه آخر بود از ان سو این بزرگ اهل نجران بود می آمد نگاهش از همان جا محو نوری بهت اور بود چه می‌دید این‌شکوه بکر این اعجاز دیگر چیست جهان مست از تکان های لب الله اکبر بود دو چشم روشن از حق دید از خورشید روشن تر دو کودک نه دولبخندی که باید گفت محشر بود کمی نزدیکتر شد دید مریم هست و مریم نیست زنی بالاتر از آسیه و حوا و هاجر بود نمی دانم چرا برگشت وقتی مرتضی را دید نمیدانم چرا هی رفت و برگشتش مکرر شد سرش‌چرخید‌و حیدر را‌نشان می‌داد و‌ هی‌ می‌گفت که ای نجرانیان دیدم خودم حق با پیمبر بود 🌱 @khedmatgozaran_group