#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل دوم
قسمت 7⃣3⃣
یک ساعت...
دوساعت...
سه ساعت...
ساعت ها را انتظار کشیده بود
و خوابش برده بود.😴😞
خوابش که برده بود،ابراهیم
برگشته بود و داشت در می زد🚪
ژیلاچشم باز کرد وبه دنبال صدا از جا
برخاست 👀
می دانست چه کسی پشت در است😌و دلش می خواست بی آن که بپرسد،در را باز کند اما...
نه...!!به تردید افتاد و پرسید:
-کیه؟؟🤔🧐
+منم خانم جان،ابراهیم!☺️
ژیلا در را باز کرد؛شب از نیمه هم
گذشته بود و بوی سحر را می داد...🌖
خنکای بوی خوش سحر برگونه های لیلا☺️خواب را از سرش پرانده بود😌🌿
عطر بوی نفس ابراهیم تمام
دردها و خستگی هایش را گرفته بود که آن گونه شاد☺️سالم و سرحال
دوید جلو و در را باز کرد😍😍
-سلام!☺️😌
کی پشت در بود؟!؟👀
ژیلا لحظه ای
فقط لحظه ای ترسید و پرسید:
-کجایی پس؟؟☹️👀
ابراهیم از توی تاریکی جواب داد:
+اینجام☺️
ژیلا به سمت صدا نگاه کرد.ابراهیم
کنار دیوار در تاریکی،توی سایه
ایستاده بود🙃
-چرا اونجا؟؟چرا اونجا ایستاده ای
ابراهیم؟؟☹
+سلام☺️
ابراهیم به ژیلا سلام کرد و ژیلا
پرسید:
-نمی خوای بیای تو؟؟🙊😁
+راستش خجالت می کشم...😞
-خجالت می کشی؟؟از چی خجالت
می کشی ابراهیم؟؟🤦♀😕
ابراهیم توی روشنایی اومد...
سرتاپایش غرق گل بود😳
لباس ها و سرو مویش...😬😬
ژیلا خنده اش گرفت🙊😅🙈
فصل دوم
قسمت 8⃣3⃣
-اگه خجالت می کشی چرا این
جوری اومدی؟🙊🙈
+خب نمی خواستم تنهات بگذارم☺️🙊
-بیا تو😊
+نه بگذار اول برم خودم روبشورم...🙈
حمام در گوشه حیاط در پایین بود
و با آبگرمکنی نفتی گرم می شد اما
در آن وقت شب🌒نه نفت داشتند
نه...🤦♀
-ژیلا گفت:حمام سرده...!😣
+همت گفت:عیبی نداره میرم زیر
آب سرد دوش می گیرم...🙂
-با این سینوزیت؟؟🤦♀بدتر می شی😣
+چاره ای نیست!مجبورم...🤦♂
ابراهیم این را گفت و رفت پایین...🚶🏽♂
دیر آمد!!
-ژیلا دلواپس شد😦نکند زیردوش آب سرد،
نفسش گرفته باشد😧😮
-ژیلا رفت پایین و در زد...
ابراهیم جواب نداد!🤦♀
ژیلا خودش در را هل داد و باز کرد...
دید آب گل آلود از زیر پاهای
ابراهیم راه افتاده و دارد می رود
توی چاه حمام😦😦
+ابراهیم گفت:می خواهی بیایی
این آب گل آلود را ببینی ومراشرمنده کنی؟؟😓
-ژیلا سرش را انداخت پایین و
بیرون آمد...
بیرون که آمد،تمام بدنش لرزید.😢😬😖
-دلش لرزید و گفت:معلوم نیست چه
بلایی سرش آمده! و گریه اش گرفت😭
از پله ها بالا رفت...
داخل اتاقک خودش یا همان مرغدانی شد😞😖
-فوری حوله به دست،برگشت...!
صدای آب و صدای به هم خوردن
دندان های ابراهیم را از شدت
سرما می شنید😬😧
ابراهیم شیر را بست،ژیلا حوله و
لباس او را داد
-گفت:بیرون نیا تابرگردم...
ژیلا با شتاب و احتیاط😦از پله ها بالاآمد...
پتو را برداشت وپایین رفت...🚶♀
#ادامه_دارد...
@kheiybar