اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل دوم قسمت 7⃣5⃣ ژیلا چند روزی رودور از ابراهیم در خونه ی عمویش زندگی کر
😍 فصل دوم قسمت 9⃣5⃣ حاج همت گفت:بازدید از خط😊 این عادت حاج همت بود که همیشه خودش از نزدیک در جریان تمام جزئیات و مشکلات خط حمله و شناسایی،قرار می گرفت😔😔 وانت به طرف خط حرکت کرد.حاج همت به اطراف خیره شد.هنوز کمی بیشتر جلو نرفته بودند که هواپیمایی درست بالایسر وانت آن ها به چشم خورد.😥😥 راننده فوری کنار تخته سنگ بزرگی که در آن جا دید ترمز کرد.😰😰 حاج همت گفت:چرا وایستادی؟؟🤔 ابراهیم سنجری به هواپیما اشاره کرد وگفت:می خواهد ما را هدف قرار دهد و بهتر است برویم پایین پشتاین سنگ قایم شویم😞😞 حاج همت به اشاره گفت:حرکت کن😞😞 راننده دوباره اصرار کرد .حاج همت پرسید:می ترسی؟؟🤔🤔 سنجریگفت:الان است که ما رابزند.ببین چقدرپایین پرواز میکند!😥😥 حاج همت زیر لب گفت:((لا حول و لا قوه الا بالله ))برو ابراهیم.به حرکتت ادامه بده😊😊 ابراهیم سنجری راه افتاد.هواپیما شروع به تیراندازی کرد.حاج همت آرام و مطمئن زیر لب دعا می خواند.😌😌 راننده از آرامش او تعجب کرد و خودش هم آرام گرفت و به رانندگی خود ادامه داد😌😌😳 فصل سوم قسمت 0⃣6⃣ باور نمی کرد خانه ها این قدر تمیز و مرتب باشند.خانه های ویلایی ،بیمارستان شهید کلانتری .😳😳 ابراهیم گفت:این خانه ها را فرانسوی ها ساخته اند😊 ژیلا لبخندی از سر رضایت و خوشحالی زد وگفت:خیلی ممنون☺️☺️ ابراهیم آخرین تکه از وسایل محقری را که داشتند گذاشت کف آشپزخانه و گفت:ببین ژیلا !؟کلید این خانه یک ماه است که دست من است.ولی ترجیح می دادم به جای من و تو مهدی ،بچه هایی بیایند این جا که واجب ترند.😥😥 محتاج تر و بی خانمان تر.ما می توانستیم مدتی توی خانه ی عموم سرکنینماما اون ها چنین امکاناتی نداشتند.😥😥 ژیلا رو به ابراهیم برگشت و گفت:منظور؟؟🤔🤔😏😏 ... @kheiybar