اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل چهارم قسمت5⃣7⃣ آخدا یک سرسوزن نسیم!یک باد کوچولو به ابوالفضل از گرما
😍 فصل چهارم قسمت 7⃣7⃣ خستگی آن قدر در تن و بدنمان لانه کرده بود که بی حال افتادیم...🤦‍♀ صبح که از چادر بیرون اومدیم،انگار آبله مرغان گرفته بودیم...!😢 دست ها و صورت و گردنمان پر جوش های سرخ بود و جیغ و داد حاجی از همه بلندتر به گوش می رسید...😨 سومین روز ماموریتمان مصادف با اولین روز ماه مبارک رمضان بود و در هفتمین روز،عملیات شروع شد...! بالگردها به صورت تیم چهار فروندی پی در پی می رفتند و با سلاح های تخلیه شده باز می گشتند...🍃 تا عصر روز نهم پی در پی پرواز و عملیات داشتیم... شب در چادر نشسته بودیم که حاجی دمغ وارد شد...😞یک فروند از بالگردها آن روز دچار سانحه شده بود...😔 از خلبانان آن ها اطلاعی در دست نبود🤦🏻‍♂و ما هم ناراحت بودیم...😔 ورود حاجی با آن قیافه دلخور،سگرمه های ما را بیشتر در هم برد...😣 همه دغدغه های سرهنگ"ایرج عیوضی"و سرهنگ "میرمرادزهی"رو داشتیم و دعا می کردیم که حداقل زخمی شده باشند...😞 هرچند فرجی گفت:خودم دیدم هدف قرار گرفتند و سقوط کردند...😬 حاجی که نشست چشم به او دوختیم...👀 آخرین نفری بود که از خط پرواز برگشته بود و شاید خبری جدیدی داشت... خودش لب بازکرد:ای دادبیداد😬عیوضی و آن بلوچه هم پرگرفتند...🕊راستی اسمش چی بود؟ قاسم نگران پرسید:حاج احمد مگر شهید شده اند؟😢 دست به پیشانی برد🤦🏻‍♂وگفت:خدارحمتشان کند... این جوری که فیروزان گفت،انگار شهید شدند.... فصل چهارم قسمت 8⃣7⃣ غصه مان بیشترشد و تقی زمزمه کرد:میرمرادزهی عجب بچه ی با صفایی بود....😔 حاجی سربلند کرد... گفت:آها همان بود میرمرادزهی،انگار اهل زاهدان بود...🤔 مهدی دلریش گفت:حاجی،خبر موثق که هنوز نرسیده شاید زنده یا اسیر شده باشند‌..!😟 حاجی دوزانوشد و غمناک گفت:راست گفتند که دنیا به کسی وفا نمیکنه!😢 همین امروزصبح بالای تپه دور هم نشسته بودیم،کی فکر میکرد که امشب دو نفرمان کم شده باشند؟!😞 مهدی دوباره گفت:حاج احمد جوابم رو ندادی،خبرموثقه؟؟؟ حاجی انگشت به گوشه ی چشم برد و گفت:تا اندازه ای آره...🙍🏻‍♂ "سروان فرجی"می گفت خودش با چشمان خودش دیده که وقتی سقوط کردند در میان شعله های آتش دست و پا می زدند...😣😔 مهدی لب باز کرد:فرجی و تیم نجات نتوانسته بودند کاری بکنند؟ حاجی ناامید زمزمه کرد:بالگرد نجات نزدیک شان میشیند،فرجی و امیدی با اره بنزینی جلو میروند اما حجم آتش آنقدر زیاد بوده🔥که کاری از دستشان برنمی آید...😞 تازه،احتمال منفجرشدن بقیه ی موشک ها هم بوده...😶😔 از آن طرف هم نیروهای عراقی به طرف آن ها در حرکت بودند...😓 با ضربه ی محکم دست حاجی که به پشت گردنش زد حرف عوض شد:این گرمای جهنمی یک طرف،این واویلاها هم نمیخوان دست از سر ما بردارند...😕 ... @kheiybar