اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
خاطره از #شهیدهمت حتما بخونید☺️👇
خمپاره‌اي زوزه كشان مي‌آيد بيسيمچي به شدت از صدای مهیب انفجار مي‌ترسد🤕 و به زمین میچسبد ولی بدون اين كه از جايش تكان بخورد☺️،بالبخند به صحبت ادامه مي‌دهد😊 دل را به دريا زده،سوالی میپرسد «من چرامي‌ترسم😕؟شما چرا نمي‌ترسي😐؟راستش خيلي تلاش مي‌كنم كه نترسم☹️؛امابه خدا دست خودم نيست مگر آدم مي‌تواند جلوي قلبش رابگيردكه تندتندنزند😒؟اگرمي‌تواند به رنگ صورتش بگويد زردنشو🙁؟ اصلا من بي‌اختيار روي زمين دراز مي‌كشم كنترلم دست خودم نيست🤕 »پيش از آن كه حرف‌هاي بيسيمچي تمام شود، دست مي‌گذارد روي شانه او و با لبخند و مهرباني مي‌گويد☺️ «من هم يك روز مثل تو بودم🙂 ذهن من‌هم يك روزي پر بود از اين سؤالها😉؛ اما سرانجام امام جواب همه سؤالهايم را داد🤗 » امام،جواب سؤالهاي شمارا داد🤔؟ بله امام خميني اوايل انقلاب بود هنوز جنگ شروع نشده بود☺️ يك روز باچند تا از جوان‌هاي شهرمان رفتيم جماران😊 و گفتيم كه مي‌خواهيم امام را ببينيم گفتيد الان نزديك ظهر است😐 امام ملاقات ندارند خيلي التماس كرديم گفتيم  از راه دور آمده‌ايم به هر ترتيب كه بود، ما را راه دادند😐 داخل تعدادمان كم بود دور تا دور  امام نشسته بوديم😌 و به نصيحتشان گوش مي‌داديم👌 كه يك دفعه ضربه محكمي به پنجره خورد و يكي از شيشه‌هاي اتاق شكست😱 از اين صداي غير منتظره،همه از جا پريدند😶،به جز امام☹️ امام در همان حال كه صحبت مي‌كرد،آرام سرش را برگرداندو به پنجره نگاه كرد🙂 هنوز صحبت هايش تمام نشده بود كه صداي اذان شنيده شد☺️ بلافاصله والسلام گفت از جا بلند شد امام از دير شدن وقت نماز مي‌ترسيد😓  و ما از صداي شكستن شيشه😢 او از خدامي‌ترسيد☝️ما از غير خدا💔 آن جا بود كه فهميدم هركس واقعا از خدا بترسد،ديگر از غير خدا نمي ترسد☺️ و هركس از غير خدا بترسد☝️، از خدا نمي‌ترسد😊 خاطره ای عبرت آموز از که هیچوقت فراموشش نمیکنم☺️👌 ❤️ @kheiybar