اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_پنجم ❤️سلاح زیر برف❤️ كاك سيروس ميگويد:
روي كنار ميزند. يخ زده است😢. موسي در حـالي كـه از دلشـوره و نگراني بغض كرده است پرستارها را صدا ميزند. شب است. موسي در اتاق نگهباني مقر سپاه نشسته و باز هـم بـه فكـر ميكند☹️. براي ملاقات به بيمارستان رفت، كاك نايب مرخص شد؛ اما هنـوز بستري بود. موسي از سرما خود را مچاله كرده است و به رازي فكر ميكند كه هنوز براي خيلي از نيروها ناشناخته مانده است؛ راز جذابيت . هنوز بعضيها ميپرسند: چه طور به ضدانقلاب اعتماد ميكند؟ آنها چه طور عاشق ميشـوند؟☺️ نكند با اين كارهايش ميخواهد مقر را دو دستي تقديم ضدانقلاب كند ! 😕 از تاريكي، صداي پا ميآيد. موسي به خود ميآيد، سـلاحش را برمـيدارد و ايست ميدهد. صداي پا قطع ميشود. موسـي در حـالي كـه تفـنگش را مسـلّح ميكند، داد ميزند: «هركسي هستي، دستهايت را ببر بالاي سرت... آرام بيا جلـو.☝️ دست از پا خطا كني، شليك ميكنم.»😤 چند مرد مسلّح، در حالي كه سلاحهايشان را بـالاي دسـت گرفتـهانـد، پـيش ميآيند. موسي ميپرسد: «كي هستيد؟» يكي از همه مسنتر است، با صداي بغضآلودي ميگويد: «من كاك نايبام. با پسرهايم آمدهايم سرباز كاك بشويم. آمـدهايـم صـادقانه در ركـاب بجنگيم.🙂✌️ ... @kheiybar