اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_ششم ❤️پاهای بزرگ❤️ به صاحب اين پوتينها ب
آنها به پادگان نزديك مي شوند. اكبر به لحظهاي فكر ميكند كـه بچـه‌هـا درِ گوشي به هم ميگويند :« كتاني نو به پا كرده! چرا؟ چـون فرمانـده لشـكر است...»🙂 يك نوجوان رزمنده دست بلند ميكند.✋ اكبر ترمز ميكند و او را سوار ميكند. ، مدام به عقب برميگردد و به نوجوان نگاه ميكند☹️. كربلايي متوجه نگاههاي او ميشود👀 و كنجكاوانه نگاهش را دنبال ميكند. اكبر وقتي نگـاه آن دو را ميبيند، نوجوان را در آيينه از نظر ميگذراند. ناگهان چشم او به پوتينهاي كهنه و رنگ و رو رفتة نوجوان ميافتد😒. اكبـر، منظـور را از نگاههـايش ميفهمد. ميخواهد چيزي بگويد كه كربلايي ميزند روي داشـبورد و مـيگويـد :«نگه دار اكبر آقا.»🍃 ـ نگه دارم؟ واسهي چي؟ ـ تو نگه دار، خودش ميگويد واسهي چي. اكبر ترمز ميكند. كربلايي، رو به ميكند و با لبخند ميگويد :«مـن پدر باشم و نفهمم تو دلِ پسرم چي ميگذرد؟🙂 حـالا بـراي اينكـه راحتـت كـنم، ميگويم وظيفة من تا همين جا بود كه انجام دادم. از تو ممنونم كه حرفم را زمين نزدي☺️ و به احترام من، مقام خودت را زير پا گذاشتي. از حالا به بعد، ديگر تصميم با خودت است☺️. هر كاري دوست داري، بكن... من راضي‌ام.» حرف كربلايي انگار آبي است كه روي آتش ريخته شود. از ته دل ميخندد😂. كربلايي را در آغوش ميگيرد و ميبوسدش. آنگاه كتانيها را از پـايش درميآورد و به سراغ نوجوان ميرود.اكبر و كربلايي، صداي را ميشنوند كه ميگويد :«ايـن كتـانيهـا داشت پايم را داغان ميكرد🙂. مانده بودم چه كارش كنم كه خدا تو را رساند.»😊 برميگردد و در حالي كه پوتينهاي رنگ ورو رفتهاش را به پا ميكند، ميگويد :«اصلاً پاهاي من ساخته شده براي همين پوتينها. خدا بده بركت...»😉 لحظهاي بعد، با همان پوتينها سوار ماشين ميشود. ماشين، در جادة پادگان پيش ميرود.🙂❤️ ... @kheiybar