آنها به پادگان نزديك مي شوند. اكبر به لحظهاي فكر ميكند كـه بچـههـا درِ
گوشي به هم ميگويند :«
#حاجي كتاني نو به پا كرده! چرا؟ چـون فرمانـده لشـكر
است...»🙂
يك نوجوان رزمنده دست بلند ميكند.✋ اكبر ترمز ميكند و او را سوار ميكند.
#حاج_همت، مدام به عقب برميگردد و به نوجوان نگاه ميكند☹️. كربلايي متوجه
نگاههاي او ميشود👀 و كنجكاوانه نگاهش را دنبال ميكند. اكبر وقتي نگـاه آن دو
را ميبيند، نوجوان را در آيينه از نظر ميگذراند. ناگهان چشم او به پوتينهاي كهنه
و رنگ و رو رفتة نوجوان ميافتد😒. اكبـر، منظـور
#حـاج_همـت را از نگاههـايش
ميفهمد. ميخواهد چيزي بگويد كه كربلايي ميزند روي داشـبورد و مـيگويـد
:«نگه دار اكبر آقا.»🍃
ـ نگه دارم؟ واسهي چي؟
ـ تو نگه دار،
#حاجي خودش ميگويد واسهي چي.
اكبر ترمز ميكند. كربلايي، رو به
#حاجهمت ميكند و با لبخند ميگويد :«مـن
پدر باشم و نفهمم تو دلِ پسرم چي ميگذرد؟🙂 حـالا بـراي اينكـه راحتـت كـنم،
ميگويم وظيفة من تا همين جا بود كه انجام دادم. از تو ممنونم كه حرفم را زمين
نزدي☺️ و به احترام من، مقام خودت را زير پا گذاشتي. از حالا به بعد، ديگر تصميم
با خودت است☺️. هر كاري دوست داري، بكن... من راضيام.»
حرف كربلايي انگار آبي است كه روي آتش
#حاج_همت ريخته شود. از ته دل
ميخندد😂. كربلايي را در آغوش ميگيرد و ميبوسدش. آنگاه كتانيها را از پـايش
درميآورد و به سراغ نوجوان ميرود.اكبر و كربلايي، صداي
#حاج_همت را ميشنوند كه ميگويد :«ايـن كتـانيهـا
داشت پايم را داغان ميكرد🙂. مانده بودم چه كارش كنم كه خدا تو را رساند.»😊
برميگردد و در حالي كه پوتينهاي رنگ ورو رفتهاش را به پا ميكند، ميگويد
:«اصلاً پاهاي من ساخته شده براي همين پوتينها. خدا بده بركت...»😉
لحظهاي بعد،
#حاج_همت با همان پوتينها سوار ماشين ميشود.
ماشين، در جادة پادگان پيش ميرود.🙂❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar