#داستان_او
یکی بود یکی نبود
توی یه جنگل بزرگ همه ی حیوونا با هم زندگی میکردن
اونا همیشه مراقب هم دیگه بودن صبح ها با هم کار میکردن و تلاش میکردن و شبها هر کسی توی لونه ی خودش استراحت میکرد.
یه شب که هر کسی توی لونه اش بود یه حییون بد جنس وارد جنگل شد و باغ و گل و گلستون جنگل رو خداب کرد .
فردا صبح وقتی همه ی حیوونا باشادی اومدن برای شروع کار دیدن گلها ی زیبای جنگل پر پر شدن و خراب شدن .
همگی خیلی ناراحت و پر غصه رفتن پیش سلطان جنگل تا با هم مشورت کنن اونا میدونستن وقتی توی کارها با هم مشورت کنن اون مشکل حل میشه .
شیر فکری به ذهنش رسید به گرگ جنگل گفت
آقای گرگ میتونی به ما کمک کنی و شبا توی جنگل نگهبانی بدی تا اگه کسی جنگل ما رو خراب نکنه . و اگه دیدی کسی خواست این کارو انجام بده با یه علامت به همهی حییوونا بفهمون که خطری هست و ما به کمکت بیایم .
گرگ قبول کرد و گقت من شبا مراقبم و اگر احساس خطر کردم بلند و کشیده فریاد میزززنم
اوووووو
اوووووووووو
اووووووووووووو
🎓
تا شما متوجه بشید و به کمکم بیاید
ا╅━━━┅═❂═┅┅──┄┄
https://eitaa.com/KheshteAvval 🇮🇷🕊⚜
╆━━━┅═❂═┅┅──┄┄
#خشتِ_اول
┄┅┄┅✶🌸✶┄┅┄