#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم
قسمت پنجاه و پنج
یه هویی از پشت تلفن شنیدم صدای یه جیغ میادو یکی انگار به زور جلوی اون جیغ زدن و داره میگیره.
همونطور که گوشی دستم بود داد زدم:
+مامان.. مامان... الوو..... الوووو..... مامان صدای من و داری؟؟ الوووووو.. مامان.. الووووو.. جواب بده دیگه.. الووووو.
دیدم یه زن اومد پشت خط و گفت:
_آقای عاکف اگر همسرت هنوز زنده هست دلیل نمیشه مادرتم سالم باید بمونه و زندگی کنه. خیال کردی خیلی زرنگی حیوون؟؟!! هان؟ مثل اینکه حالیت نمیشه هنوز ما کی هستیم.
تازه اینجا بود که فهمیدم چخبر شده و باز هم روز از نو ، و روزی از نو !! خشکم زده بود فقط.
همینطور گوشی دستم بود ، زنه ادامه داد و بهم گفت:
_ببین، عاکف خان.. خوب گوشات و واکن و بشنو چی میگم.. به دوستانتون میگید تا بیست دقیقه دیگه تموم نیروهاشون و از دورو بر ولنجک تهران میبرن کنار.
حالم از صداش به هم میخورد. صدام و پر از کینه و غضب کردم و محکم بهش گفتم:
+عوضیِ افریته ی سلیته.. تو داخل چابکسر و شایدم چالوس و رامسر باشی، بعد داری غصه ولنجک تهران که اتاق عملیات و هدایتتون هست و میخوری؟
_حرف دهنت و بفهم.. افریته سلیته خودتی آشغال.. ببین چی دارم بهت میگم..به فکر تعقیب ما توی مازندران و به فکر تعقیب بچه های ما توی تهران نباشید.
+حالا تو گوش کن وطن فروش مزدور. من و سگ نکن.. گوش کن ببین بهت چی میگم. اگه بلایی سر مادرم بیارید...
اومد وسط حرفم و گفت:
_ببین، پسر خوب، اولا سعی کنید تو و نیروهات و دوستانت، کار اشتباهی نکنید که عصبی تر از این بشیم... من تهدیدت و جدی میگیرم که اگر دستت به من و افرادمون برسه بدترین بلارو سر ما میاری.. همونطور که بدترین بلاهارو سر آمریکایی و اسراییلی ها آوردی و از پروندت با خبرم.. اما پس تو هم تهدیدات من و خیییییلیییییی جدی بگیر.. آقای عاکف سلیمانی بهت هشدار میدم و اخطار میدم برای آخرین بار، که اگر من تا نیم ساعت دیگه نتونم با دوستانم توی تهران تماس بگیرم، قطعا تو هم نمیتونی دیگه مادرت و ببینی... حتی جنازشم نخواهی دید.. چون این بار با دفعه قبلی واقعا فرق داره..
بعد از این حرف ها، تلفن و قطع کرد...
من همونجا نشستم. فقط خیره شدم به زمین. یه کم فکر کردم که چیکار کنم. نه تهران زیاد وقت داشت و نه من.
دوباره انگار رسیدیم سر پِله اول.. فیروزفر و محافظاش اومدن سمتم. فیروزفر پرسید:
_چیزی شده؟
+ نمیدونم.. فقط دعا کن که بخیر بگذره.. همین.
فوری زنگ زدم به عاصف عبدالزهرا تا اتفاق جدید و گزارش بدم به دفتر تهران.. چندتا بوق خورد مرتضی جواب داد.. بهش گفتم وصلم کنه به عاصف..عاصف اومد پشت خط و گفتم:
+سلام عاصف
_سلام عاکف جان.. خوبی داداش؟ از خانومت چه خبر؟
+خوبه خداروشکر . ولی آسیب روحی و جسمی شدیدی بهش وارد شده.
_باز خداروشکر پیدا شده. بحث پیدا شدنش و پیگیری نکردی ؟
+ فعلا به هم ریختس نمیتونم ازش حرف بکشم چی شد و چی نشد.
_ تبریک میگم.. خوشحالم که خانومت آزاد شد.
+ممنونم
_چرا ناراحتی و گرفته ای پس؟
+عاصف. به حاج کاظم بگو مادرم و حالا گروگان گرفتن. از من خواستن بهتون بگم که بچه هامون که نزدیک اتاق عملیات دشمن در منطقه ولنجک تهران مستقر هستند، منطقه رو هرچی سریعتر ترک کنند. ظاهرا ارتباطشون با تهران قطع شده. چون موبایل و برق و اینترنت مربوط به منطقه اتاق عملیات اینارو قطع کردید برای همین دارن تهدید میکنند. گفتند اگر تا نیم ساعت دیگه ارتباطشون وصل نشه...
مکثی کردم و عاصف گفت:
_ارتباطشون وصل نشه چی؟؟ بگو عاکف جان.
+اگه ارتباطشون وصل نشه با تهران، مادرم و میکشن. به حاجی بگو تهدیدشون کاملا جدی هست این بار..چون خودمم مطمئن هستم..
یه هویی دیدم یه صدایی میاد میگه:
_عاکف جان سلام.. حاج کاظم هستم. شنیدم حرفات و. وقتی زنگ زدی به عاصف، مرتضی گفت تو داری باعاصف حرف میزنی، بهش گفتم به عاصف بگه کنفرانس کنه صدا رو بفرسته روی سیستم دفترم. همه چیز و گوش دادم تا حالا.. اما خوب توجه کن چی میگم.. تا چنددیقه دیگه بهت میگم چیکار کنیم. بخدا اینجا ماهم ناراحتیم. از مقامات بالا تحت فشاریم شدیدا. تو رو هم درک میکنم. منتظر باش. فعلا یاعلی..
این چند خط و بزارید حاج کاظم که بعدا برام تعریف کرد بهتون بگم و بنویسم تا بخونید. حاجی میگفت:
عاکف تو که تماس گرفتی و گفتی مادرت و گروگان گرفتن، حرفامون و زدیم و من بهت گفتم بهم فرصت بده تا چند دقیقه دیگه ببینم چیکار میتونم بکنم، رضوی نماینده شورای عالی امنیت ملی پیش من بود توی دفترم در خونه امن 034 . صدا رو میشنید. تماس که قطع شد، بهم گفت:
توکه قصد نداری حمله رو متوقف کنی؟
گفتم:
متوقف و نمیدونم. اما بی گدار هم نمیخوام به آب بزنم.