هدایت شده از عاکف سلیمانی
بعد این و گفت و آب دهنش و پرت کرد روی صورتم! صورتم و با بازوی سمت راستم پاک کردم، گفتم: «آره ارواح عمه‌ت! توی شمال اتفاقی آش میاوردی از طرف اون همسایه! اتفاقی هم توی تهران به پست هم میخوردیم! وَ از همه مسخره تر اینجا هم اتفاقی هم دیگر و دیدیم! نه اینطوری نمیشه. تو حرف بزن نیستی و داری وقت تلف میکنی.» دیدم داخل اون کوچه، درب یه انباری بازه! فورا بلندش کردم کشوندمش داخل اون انباری. کسی نبود. در و بستم. بهش گفتم: «اینجا آخرین جایی هست که من و تو هم دیگر و میبینیم! یا حرف میزنی، یا میزنمت!» کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat