هدایت شده از عاکف سلیمانی
رفتم پارکینگ اداره و سوار خودروی مگان که در اختیارم بود شدم. بدون راننده رفتم سمت محل وقوع حادثه. یعنی جایی که ماجرای عاصف و اون زن شروع شد. بعد از اینکه رسیدم به موقعیت مورد نظر، کمی اون اطراف قدم زدم و مغازه‌ها و دوربین‌های اطراف و چک کردم. یه قنادی بزرگی در موقعیت جغرافیایی محل حادثه دیدم که رفتم داخلش. وارد قنادی که شدم چهره آشنایی رو دیدم. دوستم محمدحسین بود. دیدم مشغول کار و رسیدگی به مشتری‌ هست و همزمان داره کارتن شکلات و توی یک ظرف حصیری بزرگ و خوشگل خالی میکنه. رفتم از پشت زدم روی شونه‌ش. گفتم: +چطوری مرد مرموز. برگشت نگام کرد. چشماش گرد شد. خندید و فورا اومد توی بغلم گفت: _سلاممممم ! چطوری محسنننننن. خوبی داداش؟ شوکه شدم دیدمت! چه عجب! یادی از ما کردی بی معرفت. اصلا معلومه کجایی مشتی؟ دوساله دنبالتم. شماره‌ت چرا خاموشه! +قربونت برم محمدحسین جانم. چقدر تپل شدی لامصب. فکر کنم اثر شیرینی‌ها و شکلاتاست. حاج آقا و حاج خانوم خوبن؟ _فدات شم مرد همیشه در سایه... این اصطلاحات «مرد مرموز» و «مرد همیشه در سایه» از دیالوگ هایی بود که در زمان دبیرستان بچه‌ها به من و محمد حسین داده بودن. محمد حسین خیلی مرموز بود و رفتارهای امنیتی داشت؛ منم که همیشه در سایه و تاریکی می‌نشستم و همه‌رو زیر نظر داشتم. بگذریم... محمد حسین و بردم بیرون مغازه. یه کم چرت و پرت سر هم کردم و بهش گفتم: +محمدحسین جان، یه سوال! حافظه دوربین‌های بیرون قنادی رو آخرین بار چه زمانی پاک کردید؟ _حدود چهار ماه قبل. +بسیار عالی. _چطور؟ اتفاقی افتاده؟ +میشه یه خواهشی کنم؟ _تو جون بخواه. کیه که نده. خندیدم گفتم: +میشه بی زحمت فیلم تاریخ «.../.../...» برام بریزی توی فلش و بهم بدی؟ _داری حساسم میکنی... چیزی شده؟ +حالا شاید بعدا اومدم و برات تعریف کردم. الان وقت ندارم. باید تا یک ساعت دیگه باشم جایی. _باشه! بیا بریم طبقه بالا، بشینیم توی دفتر برات بریزمش. رفتیم بالای قنادی که دفتر پدرش بود. نشستیم و مشغول خوردن چای و شیرینی‌های خوشمزه و داغ شدیم. محمد حسین تازه پدر شده بود و خدا بهش دوقلو داده بود. دوتا دختر به نام ترمه و ترنج. وقتی هم فهمید خانومم فوت شده، خیلی ناراحت شد و ...! فیلم تاریخ مذکور و برام ریخت توی فلش و بلند شدم ماچش کردم و دوکیلو شیرینی و کمی آجیل داد دستم و هرکاری کردم حساب کنه، نگذاشت. خداحافظی کردم زدم بیرون. سوار ماشین شدم و از منطقه مورد نظر دور شدم و رفتم یه گوشه‌ای توقف کردم. لب تاپ کاریم و روشن کردم، فلش و زدم به لب تاپ. از نیم ساعت قبل از اون تایمی که عاصف و دختره تصادف کنند تا تایم حادثه‌رو چک کردم، اما مورد مشکوکی ندیدم. چندبار صحنه رو دیدم، اما هرچی با خودم کلنجار می‌رفتم، نمی‌تونستم باور کنم که با اون تصادف، دختره دردش گرفته باشه و کارش به بستن آتل کشیده شده باشه. چند بار فیلم و بازیبنی کردم. رسیدم به بازبینی سوم. یه صحنه‌ای دیدم مشکوک شدم. «رستا خورد به ماشین عاصف و کمی پرت شد» «عاصف، خیلی جنگی از ماشین پیاده میشه» «همزمان یک نفر از داخل یکی از مغازه‌های نزدیک محل وقوع حادثه اومد بیرون رفت روی جدول نشست، عاصف و دختره‌رو زیر نظر گرفت» «بلافاصله دونفر به طور همزمان از اونور خیابون میان نزدیک رستا و ماشین» عه عه عه... چی داشتم میدیدم. چهارشاخ شدم روی لب تاپ. مجددا فیلم و زدم عقب و از زمانی که اون شخص از داخل هایپر میاد بیرون و میره لبه‌ی جدول میشینه رو چک کردم. تصویر و زوم کردم. چی داشتم میدیدم. خدای من. مرده از مغازه اومد بیرون رفت لبه‌ی جدول، بین یه پژو پارس و خودروی چانگان نشست. فیلم و زوم کردم روی هیکل و دستش که موبایل بود. نکته جالب اینجا بود که علیرغم اینکه همه سر و صدا میکردندو... اما اون داشت با خونسردی تمام، با گوشیش فیلم میگرفت. بازم زوم کردم، اما اینبار فقط روی چهره‌ش! خدای من! چی میدیدم. این دقیقا همون مردی بود که چندوقت قبلش نزدیک خونه امن با اون وضع ظاهری شل و ول، اما ادکلون کلایوکریستین و کتونی گرون قیمت دیده بودمش و بهش مشکوک شده بودم؛ و در رستوران هم در طبقه بالا از پشت سر اون و دیدم و مشکوک شدم، وَ بچه‌ها گمش کردن! ثانیه به ثانیه زوم میکردم و آنالیزیش میکردم. مرتیکه خیلی عادی نشسته بود و فیلم میگرفت؛ اماچیزی که عجیب‌تر بود این بود که دیدم با سوارشدن رستا در داخل خودروی عاصف، یه هویی غیبش زد. جل الخالق! پس اصلا گوشی درکار نبود که دختره کرد توی پاچه عاصف و گفت گوشیم گم شد بعداز تصادف. لب تاپ و خاموش کردم و گذاشتم روی صندلی، فورا گاز و گرفتم و رفتم سمت اداره. خیلی ذهنم مشغول بود. دائم در طول مسیر توی دلم با خودم حرف میزدم که قراره چه اتفاقی پیش بیاد. گزارشات و بردم خدمت حاج آقا سیف، اما چون باید میرفت شورای عالی امنیت ملی، چیزی نگفت و بهم گفت خبرت میکنم بیای صحبت کنیم.