خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_یک چندلحظه بعد یه هویی عاصف با مشت کوبید روی
وقتی به 1000 گفتم چی میبینی و وضعیت تحویل گیرنده چطور هست، گفت: _سوژه ها کمی مشاجره لفظی داشتن. الانم یکی از سوژه ها داره میره سمت تحویل گیرنده. هم 1000 وَ هم سایه ی 1000 که خانوم وفا بود، هردوتاشون همه ی موارد و زیر نظر داشتن، اما هیچ کدومشون نمیدونستن اون کسی که قرار هست ملک جاسم و تحویل بگیره عامل خودمون هست، یعنی صابر ! همینطور که هدفون بیسیمی روی گوشم بود و داشتم با 1000 حرف میزدم دیدم موبایلی که خط امن داخلش بود صدای دریافت پیامکش در اومد... صابر بود... پیام داد: «داره میاد سمتم..  100 متر فاصله داریم.» خداروشکر کردم و پیام دادم بهش: «سیم کارتت و حالا عوض کن. گوشیتم نابود کن.برو روی خط امن دوم و گوشی جدید. موبایلی که از اون یارو زدی توی لباست جاساز کن اصلا در نیار. سایلنتش کن.» بعدش به حرفام با 1000 ادامه دادم گفتم: +خوب گوش کن ببین چی میگم.. میری سراغ منوچهر برای دستگیری.. بعدشم کَت بسته میبریش اداره مشهد و منتظر دستور بعدی از تهران می مونی. _چشم. سَمعاً «شنیدم» و طاعةً «اطاعت میکنم». الساعه. «درهمین ساعت». ارتباطم با 1000 قطع شد... تماس گرفتم با حاج رسول... جواب که داد گفتم: +حاج رسول توجه کن لطفا چی میگم. _بگو عاکف. +میگم بچه ها مختصات یه نقطه ای درهمون حوالی تیررس شما رو برات بفرستند.. با حفظ شرایط امنیتی برید سراغ موقعیت انتظار صابر... اونی رو که صابر ساکتش کرده رو دستگیر کنید منتقلش کنید اداره مشهد بچه ها منتظرن. _چشم آقا عاکف. +فدای چشمات. برو حاجی. دعای آقا صاحب الزمان بدرقه راهت. به سایه 1000 (خانومِ وفا ) پیام دادم: « تا درب ستاد مشهد به همون کاری که بهت محول شده ادامه بده. وقتی هم رسیدی، به من خبر بده تا پایان ماموریتت و اعلام کنم !» «اما از تهران چه خبر...» برگردیم به تهران و کمی از اتفاقات تهران براتون توضیح بدم. افشین عزتی شدیدا تحت رصد امنیتی _اطلاعاتیِ تیم من بود. تموم ارتباطات افشین عزتی رو کنترل میکردیم. شدیدا دنبال پیدا کردن اون باگ بودم. داخل خونه امن 4412 تموم اعضای تیم مرتبط با این پرونده رو در طبقه اول دور هم جمع کردم.. بدون اینکه توضیح اضافی بدم گفتم: «از این لحظه به بعد تمامی نیروهای این خونه بعد از ورود گوشی های غیرکاریشون و میارن میزارن داخل ماکروفر اتاق من.. هر خسارتی هم به گوشیتون وارد شد یا شخصا میدم یا اداره محول میکنه. البته خیالتون جمع باشه که اتفاقی برای گوشیتون نمی افته.» بچه ها چیزی نگفتن.. اما خب طبیعتا خودشون متوجه شده بودن.. دلیل اینکار من برای این بود که از شنود گوشی در غیر زمان فعال و گفتگو هم جلوگیری بشه. چون نمیدونستم چطور داره نقشه های ما در 4412 لو میره. حدودا 24 ساعت بعد صابر بهمون خبر داد که ملک جاسم و رسونده به یکی از آبادی های افغانستان وَ در اونجا مستقر شده. برای صابر از زمان ورود به آبادی یکی از ولایت های افغانستان سایه قرار دادیم. سایه صابر یکی از بچه های خودمون به اسم داریوش بود که در افغانستان مستقر بود. بعد از اینکه صابر ملک جاسم و رسوند، پایان ماموریت صابر هم توسط من از تهران اعلام شد. طبیعتا ملک جاسم دیگه به صابر نیاز نداشت، چون به مقصدش رسیده بود. ملک جاسم نمیدونست کسی که این و از مرز افغانستان رد کرده رفیق منوچهر نبوده، بلکه عامل سرویس اطلاعاتی ایران بوده. کاری که ما با خیلی از جاسوس ها کردیم و میکنیم روی پروژه مربوط به ملک جاسم هم اجرا شد. داریوش برای ادامه فعالیت های رهگیری جایگزین صابر شد. بزارید جناب داریوش و براتون معرفی کنم... داریوش مردی 35 ساله بود که 2 متر قدش بود با 100 کیلو وزن. تنومند و هیکلی و ورزیده بود. دوره های مهم اطلاعاتی و امنیتی رو برای ماموریت ها و عملیات های برون مرزی آموزش دیده بود. تجربه کاری بسیار بالایی داشت. حتی یه ماموریت به اسراییل داشت که در 1389 به مدت 23 روز اونجا بود و خداروشکر به سلامت برگشت. داریوش و با مشورت وَ تایید حاج هادی وَ حاج کاظم، برای مأموریت افغانستان انتخاب کردم. درب گاو صندوق رو باز کردم سیم کارت مربوط به ارتباط با داریوش رو گرفتم گذاشتم داخل موبایل چهارم.. اول وضعیت آب و هوای افغانستان در اون ساعت وَ منطقه ای که داریوش و ملک جاسم حضور داشتن مورد بررسی و ارزیابی قرار دادم، بعد بهش پیام دادم... متن پیام: «وسیله ها رو خوب بگیر زیر چتر تا یه وقتی خیس نشه. مواظب باش سرما نخوری پسرم.» رمز گشایی این پیام انحرافی به داریوش: «ملک جاسم رو از اینجا به بعد خوب بگیر زیر چتر اطلاعاتی خودت، مواظب هم باش که لو نری اونور مرز.» پاسخی که از طرف داریوش دریافت کردم این بود: «سلام پدر. چشم. رسیدم خونه. دیگه مشکلی ندارم.» منظور از خونه یعنی همون خونه امن مشرف محل مستقر شدن ملک جاسم. اینم از داریوش که جایگزین صابر شد.