خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_چهل_و_پنج برای یه کاری رفتم دفتر... وقتی اثر انگ
وقتی به دکتر عزتی گفتم حدود شش ماه با افسران اطلاعاتی آمریکا در ارتباط بودی و اسناد سری مربوط به برنامه صلح آمیز اتمی ایران و به دشمن دادی، به شدت عصبانی شد! بهم گفت: _میفهمی چی داری میگی جوون؟ چرا دارید به زور تهمت میزنید؟ چرا میخواید من و از کشور فراری بدید. چرا میخواید مثل اونایی که به زور بهشون اَنگِ جاسوسی زدید و آخرش ثابت نکردید، منم به همون درد مبتلا کنید؟ این وصله ها به من نمیچسبه. به صراحت گفتم: +دکتر ببند دهنت و لطفا.. دیگه داری حالم و به هم میزنی از این همه دروغ! هی چپ و راست میگی «این وصله ها بهم نمیچسبه اون وصله ها بهم نمیچسبه»!! بس کن دیگه! میگم سند ارتباطات شما با دشمن موجوده! _آقای محترم، آقای بازجو! اگر اینطور بوده، چطور به یک جاسوس اجازه دادید که بعد از ورود به کشورش چندوقت پیش زن و بچش بمونه. +این یک برنامه ی از پیش طراحی شده بود. _خب اگر این برنامه از پیش طراحی شده بود، اما دیگه چرا گذاشتید برم جلوی دوربین صدا و سیما با مردم حرف بزنم؟ این که دیگه از پیش طراحی شده نبوده!! +اینم یه برنامه از پیش طراحی شده بود. همون کسی که برات برنامه ریزی کرد که بری خونت، همون آدم برات برنامه چیده که بری در صداوسیما برای مردم حرف مفت بزنی وَ بگی منو دزدیدن و باهام اونطور برخورد شد. حتی مجری اون برنامه هم از همکاران ما بود. _من واقعا گیج شدم. منظورتون و نمیفهمم. +بایدم گیج بشی و منظور منو نفهمی. چون هیچ وقت قرار نیست کسی از این موضوع بفهمه! تو که اصلا نمیفهمی! میدونی چرا؟ چون که تنت به امثال نسترن توسلی خورده. بلند شدم کمی قدم زدم، بهش گفتم: +آقای افشین عزتی، در یکی از ماموریت هایی که توسط سازمان اتمی کشور به شما واگذار شده بود، برای اون ماموریت به اتریش سفر میکنید، اما علیرغم اینکه ماموریتتون به اتمام میرسه، سه شبانه روز بیشتر در اونجا می مونید.. دلیلش رو برای من بگید. منتظرم. سکوت کرد چیزی نگفت.. ادامه دادم به سوال پیچ کردنش... گفتم: +اون اسامی که ازشون نام بردم مدعی هستید نمیشناسید، اما شما یک هفته با خانوم نسترن توسلی در کیش بودی وَ در طی اون یک هفته با تینا محبی یکی از معشوقه های سفیر آمریکا در امارات دیدار داشتی. وقتی این و گفتم آشفته شد، گفت: _فقط دارید تهمت میزنید.. حتی بدونِ اینکه یک برگ سند ارائه بدید. پاسخی بهش ندادم، چون به اندازه کافی اسناد و مدارک داشتیم که هیچ راه فراری برای عزتی باقی نمونه. بهش گفتم: +آقای عزتی، به حساب شما و همسرتون وَ همچنین به حساب دختر یکی از دوستانتون که کودک بوده، توسط خانوم تینا محبی از کشور امارات وَ از طرف آمریکایی ها در 5 مرحله پول های کلان واریز میشه. چرا؟ بازم ساکت شد، منم پرینت حساب هایی رو که از قبل تهیه شده بود بهش نشون دادم... گفتم: +این برگه ها، پرینت گردش حساب های مورد نظر هست. پولی که به حساب خودت، همسرت، وَ دختر دوستت واریز شد.. حتی پدر اون کودک در پنج مرحله از همون حساب مشترکِ خودش و دخترش رفته از بانک پول ها رو گرفته بعد ذره ذره به حسابت واریز شده تا باعث حساسیت سیستم امنیتی ایران نشه!! شکل پلک زدنش تغییر کرد. چندتا پشت سر هم شبیه کسی که تیک داره پلک زد، آب دهنش و قورت داد، سرش و انداخت پایین، اما مجددا با غرور و فرار رو به جلو گفت: _بله.. درسته. پول به حسابم واریز شده، اما این چیزایی که شما میگی نیست. من اصلا تینا محبی رو نمیشناسم.. اما نسترن توسلی وَ فائزه ملکی رو میشناسم. +ملک جاسم چی؟ اون و نمیشناسی؟ _دورا دور میشناسمش.. من با ملک جاسم چندبار بیشتر برخورد نداشتم؟ _چرا میخوای از زیر این اتهامات محرز شده شانه خالی کنی؟ همچنان داشت مقاومت میکرد... گفت: _من تا وکیلم نیاد حرف نمیزنم. تا الآنشم کلی اذیتم کردید؟ +آقای دکتر عزتی، خوبه بدونید که تا مراحل بازجویی شما تموم نشه اجازه ی گرفتن وکیل رو نداری. خانوادتم خیلی پیگیرتن، اما همش به در بسته میخورن. _میشه با خانوادم صحبت کنم؟ +خیر. _من باید اونارو از نگرانی در بیارم. +پس همراهی کنید و به سوالاتمون پاسخ بدید تا مراحل بازجوییتون تموم بشه. _آخه من چیکار کنم؟ +خودتون بهتر میدونید. _بگذارید برم.. امشب تولد دخترمه . خانوادم به حضور من نیاز دارن ! چرا شما امنیتی ها انقدر بی انصاف و بی عاطفه اید؟ بخدا راست میگم. امشب تولد دخترمه! وقتی اینو گفت خیلی ناراحت شدم. با اینکه خودم پدر نبودم، اما حس یک پدر نسبت به دخترش و میتونستم درک کنم. سرم و انداختم پایین، احساس شرمندگی کردم، نه در مقابل افشین عزتی بلکه برای اون دختر زیبا و کم سن و سالی که افشین عزتی پدرش بود. افشین ادامه داد گفت: _آقای محترم، فقط یه امشب و بزارید پیش دخترم باشم. +متاسفم، چنین چیزی به دلیل مسائل امنیتی غیرقابل ممکنه. افشین دید اصرارش بی تاثیر هست، خیلی ناراحت شد.