#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هفت
به دکتر افشین عزتی گفتم:
+اینکه ما از لحظه به لحظه کارهای تو وَ فعالیتت، وَ روابط کثیفت، ارتباطت با عوامل سرویسهای امنیتی دشمن، ارتباطت با نسترن توسلی و دادن اطلاعات به کلی سری برنامه های اتمی ایران به اون ها با خبر بودیم، اما در یک سناریوی از قبل طراحی شده اعلام کردیم تو رو دزدیدن. برای همین آمریکا تا حدودی تحت فشار افکار عمومی در جامعه ی بین الملل قرار گرفت، اما خب براش مهم نبود و طبق همیشه بیخیال بود!
اما دلیل مهمترش این بود که تو دیگه براشون بی ارزش شده بودی و اطلاعاتت به دردشون نمی خورد. از طرفی تموم کسانی که عامل ما بودن و تحریم ها رو دور میزدن از اون کشورها فورا خارجشون کردیم و آمریکایی ها دیدن به در بسته خوردن و نمیتونن اونارو دستگیر کنند، برای همین براشون یه مهره سوخته شدی. مسئولین میز مشترک سرویس های امنیتی حریف تصورشون این بود سرویس اطلاعاتی ایران واقعا فکر میکنه تو ربوده شدی، به همین دلیل گفتند تا گندش در نیومده دیپورتت کنن. تو در اون فایل هایی که از خودت منتشر کردی حرف های متناقضی رو به دستور آمریکایی ها زدی و گفتی من با پای خودم اومدم آمریکا که همین هم به نفع ما شد وَ اون ها خواستند چهره ی حق به جانب بگیرن. با این سناریوی تهیه فیلم خواستند نقش پلیس خوب و بازی کنند و بگن این اومده، اما ما تحویل کشورش میدیم.
گفت:
_یعنی چی؟
گفتم:
+یعنی اینکه تو فقط یک مهره سوخته بودی! ضمنا، تو فقط چندبار بهشون اطلاعات درست دادی که خب همون برای ما خسارت بود! اما از اون شبی که فهمیدیم جاسوس هستی، تموم اطلاعاتی که سازمان اتمی بهت میداد دروغ و سوخته بودن. تصادفی هم که کردی طراحش من بودم.. اینکه بری کشور آمریکا و چندروز بمونی اونجا تا سرویس آمریکا احساس پیروزی کنه هم کار من بود. آقای افشین عزتی، هم شما، هم ارباب آمریکاییت در این جنگ اطلاعاتی شکست خوردید. هدف ما پس از محرز شدن جاسوسی شما این بود حالا که قرار هست آمریکا تورو ببره، بزاریم ببره، تا سرفرصت هم تورو برت گردونیم و هم اینکه آمریکا رو بازی بدیم. این یعنی کیش و مات. حالا هم غذات و بخور!
افشین عزتی خشکش زد.
غذام و نیمه کاره رها کردم و نشستم گزارش بازجویی اون روز و داخل اتاق افشین عزتی نوشتم.
تقریبا بازجویی تموم شده بود و قرار بود پروندش و ارسال کنیم دادسرا تا تکلیفش و قوه قضاییه مشخص کنه.
عاصف اومد روی خطم:
_آقاعاکف...
+جانم...
_تلفن شخصیتون داره زنگ میخوره..
از اتاق بازجویی رفتم بیرون درو بستم بعدش تلفنم و گرفتم... دیدم شماره خواهر خانومم مهدیس هست... جواب دادم:
+الو.. سلام مهدیس.
_الو... آقا محسن !
+چرا گریه میکنی؟
_فاطمه...
+گریه نکن، آروم باش ببینم چی میگی.. فاطمه چی؟؟ مهدیس! صدای من و داری؟؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی! برای فاطمه اتفاقی افتاده؟
مهدیس از شدت گریه نمیتونست حرف بزنه... یه خانومی اومد گوشی رو گرفت.. گفت:
_الو، آقای سلیمانی سلام.. خوبید.. خانومِ آقای نقوی هستم.. همسایه واحد روبروییتون؟
استرس گرفتم... گفتم:
+ببخشید چیزی شده؟؟ اون جا چه خبره؟ چرا خواهر خانومم گریه میکرد؟
_آقای سلیمانی تورو خدا هول نکنید.. همسرتون حالشون بد شده، ما زنگ زدیم اورژانس بیاد. فقط خواستم بگم شما هم خودتون و برسونید..
وقتی اینطور گفت نفهمیدم چطوری از اتاق رفتم بیرون. عاصف پشت سرم اومد گفت « چیزی شده؟ » توجهی نکردم و فورا رفتم دفترم سوییچ ماشین و گرفتم و از اداره خارج شدم. بلافاصله رفتم سمت خونه.. تموم خیابونارو یه طرفه رفتم و مسیر 40 دقیقه ای رو در عرض 15 دقیقه طی کردم تا خودم و برسونم به منزل شخصیم. وقتی رسیدم دیدم آمبولانس جلوی درب آپارتمان هست.
فورا ماشین و همون وسط کوچه روشن گذاشتم پیاده شدم رفتم داخل. دیگه منتظر آسانسور نموندم و تموم پله ها رو 2تا یکی میپریدم و میرفتم!
وقتی رسیدم دم واحدمون دیدم مادرم روی زمین نشسته، خواهرم حسنا و بچه ش با داداشم و همسرش کنار مادرم هستند.. مهدیس و دیدم داره زار میزنه. پدر مادر و برادر فاطمه رو دیدم. آروم و با تعجب به خواهرم گفتم:
+حُسنا جان چیزی شده؟چرا همه اینجایید؟ حاج خانوم چرا بی حاله؟یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
خواهرم اومد بغلم کرد.. گلوم از استرس خشک شده بود! کنار زدمش رفتم داخل... دیدم پدر فاطمه داره گریه میکنه.. چشمم افتاد به داخل اتاق خواب.. دیدم تیم اورژانس بالای سر خانومم هست.. رفتم سمت اتاق... همزمان با رسیدن من جلوی در اتاق، یه پرستاری که پشتش به من بود به همکارش گفت:
«تموم کرده. حداقل بیست دقیقه میشه تموم کرده. دیگه بر نمیگرده،چون هیچ علائم حیاتی وجود نداره.»
وقتی این و شنیدم، همون زیر چهارچوب در اتاق خواب، با زانو خوردم زمین. دیگه نمیتونستم خودم و کنترل کنم، مثل مادر جوون مرده گریه میکردم. مثل خواهری که برادر از دست داده ضجه میزدم.