🌷حرکت شهید محمود کاوه بسوی شهادت 🌷 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 در قرارگاه کماکان با محمود بر سر جلو نرفتن چانه می‌زدیم و او قبول نمی‌کرد اما ناگهان در کمال ناباوری نظرش برگشت و گفت باشه قبول، من جلو نمیرم و توی قرارگاه میمانم منصوری!تو هم نمی‌خواد بری مجید!تو هم همین جا بمون خود فرمانده گردان ها میرن توی محور هاشون عملیات رو انجام میدن نفس راحتی کشیدیم، انگار دنیا را بما داده بودند،خیال مان راحت شد محمود همه ی لشکرما بود و اگر اتفاقی برای او می افتاد لشکر ویژه شهدا از هم می‌پاشید. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با حالی خوش به محمود گفتم، همین که نمی ری جلو عملیات برای من پیروز شده به حساب می آد. دیگر فکرم آزاد شد،آستین هایم را بالا زدم و از سوله فرماندهی بیرون زدم،کنار یکی از تانکرها نشستم و مشغول گرفتن وضو شدم حین وضو چند نفر را در حال بیرون آمدن از قرارگاه دیدم. آنها به طرف خط حرکت کردند. تاریکی شب اجازه نداد چهره شان را تشخیص بدهم.اما از آنتن های بیسیم هایشان حدس زدم، مسئول محورها هستند. بعد از وضو داخل سوله آمدم منصوری نشسته بود نماز مغرب را شروع کردم، در حین نماز صدای محمود را که از گوشی بیسیم بیرون می آمد شنیدم حسابی حواسم را پرت کرد،اصلا نفهمیدم نماز را چطور تمام کردم،سلام را گفته و نگفته به منصوری نهیب زدم،«محمود کجاست مرد حسابی؟!»عاجزانه گفت:رفت حالم خراب شد، با تشر گفتم «کی. آخه چرا گذاشتی بره» مگه قرار نبود نره جلو؟این ها را که گفتم منصوری از کوره در رفت و داد زد «مگه کسی از پس این آدم بر می آد؟مگه کسی میتونه جلوشو بگیره؟هر کاری کردم نره فایده ایی نداشت، منو پس زد و رفت. دیدم وضع او از من بدتر است، تازه شصتم خبر دار شد که چه رودستی خوردیم. محمود برای آنکه ما زیاد پاپیچش شده بودیم،سر کارمان گذاشته بود.آن چند نفر هم که من در تا یکی دیدم محمود و چند تا بیسیم چی بودند، مثل یخ در زمین وا رفتم، کار از کار گذشته بود، محمود به محور «گردان امام سجاد علیه السلام»رفته بود و حالا در نوک پیکان عملیات و حمله قرار داشت. (راوی : سید مجید ایافت) •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈ 🌴 کانال :