📜حکایت‌های پندآموز گروهی از عشایر بودند که قشلاق و ییلاق می کردند. در بین آن‌ها مردی بود که مادرش دچار فراموشی (آلزایمر) شده بود. مرد فكر می‌كرد وضعیت مادرش موجب شده که در چشم مردم کوچک شود. وقت کوچ رسید. مرد به همسرش گفت: مادرم را نیاور! بگذار همین جا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار! ما که رفتیم یا گرگ او را می‌خورد یا می‌میرد و هم ما راحت می شویم و هم او. زن دستور شوهر را اجرا کرد و مادر شوهرش را گذاشت و مقداری اب و غذا در کنارش قرار داد! اما کودک یک ساله ی خود را نیز پیش مادرشوهرش رها کرد و رفتند. آن‌ها فقط همین یک کودک را داشتند! پسری که بسیار مورد علاقه پدرش بود. وقتی مسافتی را رفتند و از آن محل دور شدند، مرد به زنش گفت: پسرم را بیاور تا با او بازی کنم! زن به شوهرش گفت؛ او را پیش مادرت گذاشتم! مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی؟ همسرش پاسخ داد: ما او را نمی‌خواهیم! زیرا او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری! حرف زن مانند صاعقه ای بود که به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت! مرد وقتی رسید، دید مادرش فرزند را بغل کرده و گرگها دور آن‌ها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب می‌کند و تلاش می‌کند که کودک را از گرگها حفظ کند. مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را با خود برد. آن مرد بعد از آن قضیه مادرش را تیمار و محافظت می‌کرد و بیشتر از قبل به همسرش عشق می ورزید.