كوه آهسته گام برمی‌داشت پیكر آفتاب بر دوشش مثل آتشفشان خاموشی كوه بود و غرور خاموشش كوه می‌رفت و پابه‌پایش نیز كاروان كاروان، غم و اندوه كوه می‌رفت و بر زمین می‌ماند یک دماوند ماتم و اندوه وقت آن بود تا در آن شب سرد خاک، مهمان آفتاب شود وقت آن بود، سقف سنگی شب خم شود، بشكند، خراب شود كوه با آفتاب نیمه‌شبش سینۀ خاک را چراغان كرد دور از آن چشم‌های نامحرم عشق را زیر خاک، پنهان كرد ماه از كوه چهره می‌دزدید تاب آن دشت گریه‌پوش نداشت كوه سنگین و خسته برمی‌گشت آفتابی به‌روی دوش نداشت كوه می‌رفت و پشت نخلستان با دلی داغ‌دار گم می‌شد كوه می‌رفت و خانۀ خورشید در مِهی از غبار گم می‌شد