قسمت۵۲ رو کردم به نفیسه! داشت ذکر میگفت! +ببخشید رو.شونت خوابم برد! ساعت چنده!؟ _اشکال نداره عزیزم، 10 صبح +اها ممنون! میدونی خاله دلم نمیخواد از اینجا برم اخه بین الحرمین کربلا نمیشه ازش دلکند! دوست دارم بمونم! _ان شاءالله دوباره بیای حالا بابات قول داده بیارتت! نگران نباش ، +ان شاءالله _بریم!؟ +بریم! بلند شدم که میخواستم برم یکی از خدام دستم رو گرفت گفت:هدیه مِن سید الشهداء حجر من البلاط (هدیه از سید الشهداء سنگ از کاشی های حرم)! هدیه متبرکا! +برای منه!؟ خیلی ممنونم دستتون درد نکنه خیلی با ارزشه! اجرتون با امام حسین علیه السلام _ببین تو چقد خوش شانسی یبار مهر شهید گمنام الان سنگ از کاشی های حرم +قابل شمارو نداره! _نه عزیز دلم هدیه است مبارکت باشه برو تهران انگشترش کن خیلی قشنگه رنگش! +ان شاءالله! از تو بین الحرمین قدم میزدم تا برسم به در خروجی! راه میرفتم و تمام خاطرات تو ذهنم تکرار میشد اولین شب که خوابم برد بین در بین الحرمین! چادر سرم نبود! چی بودم چی شدم! چقدر این تحول و تغییر قشنگه! گرمی هوا احساس تشنگی میکردم نمی دونم چرا یاد کربلا افتادم! از طفل شش ماهه تا خوده امام حسین علیه السلام که تشنه به شهادت رسید دقیقا هوا اینجور گرم بود یاد بیشتر!؟ اصلا دوست نداشتم قدم زدن تو این راه بین الحرمین تموم بشه! رفتیم کمی اونطرف اب خوردیم! کمی جلوتر رسیدیم به دم خروجی بین الحرمین عین بچه ها بغض کرده بود گیر داده بودم به دم در بین الحرمین! مامان و عمه زهرا، رقیه، نفیسه خانوم، زهرا و زینب دختراش اومدن بیرون منم پشت سرشون! طبق معمول یک ماشین گرفتیم مستقیم رفتیم خونه اقایون موندن داخل حرم گفتن نماز رو میخونیم و برمی گردیم این حال من شد مزید بر علت نمیذاشتن زیاد بمونم میگفتن بینیت دوباره خون ریزی میکنه! منو کشوندن اوردن خونه! چقد بد پس فردا صبح برمیگردیم خونمون! بعد نماز سفره نهار رو چیدیم تا سفره رو مرتب کردیم صدای ایفون در اومد چادر سر کردم رفتم درو باز کردم! سرم گرفتم بالا اقا سید بود! چقد خسته بنظر میاد +سلام عمو خسته نباشید! _سلام دخترم خوبید ان شاءالله خوش آمدین زیارت قبول باشه ان شاءالله +ممنون ازشما الحمد لله خاله نفیسه اومد پشت سرم :اقا سید بفرمایید! خوش امدین!.............. _سلام اره الحمدلله حل شد برگشتم زود! راضیه:من رفتم داخل که مزاحم نباشم! پشت،سرشون بقیه هم رسیدن برگشتن از حرم! همه نشستن سر سفره شروع کردن به خوردن نهار! ما شاءالله جمعیت کمی نبود! حوالی غروب باز رفتیم حرم! اینبار رفتم حرم اقا ابو الفضل العباس س دلم میخواست همیشه اینجا زندگی کنم بوی ضریح حضرت عباس س خیلی خوش بو بود! فقط دلت میخواست اینجا نفس بکشی! تسبیح گرفته بودم دستم :-) و این ذکر رو زیر لبم زمزمه میکردم یا کاشف الکرب عن وجه الحسین...... دلم آروم بود!