قسمت۸۵
+واقعا هم نیاز داشتم
_بریم؟
+باشه،هانییییی
_جون هانی
+بیا بریم بهشت زهرا!
_سبحان الله تازه لج کرده بودی!!
+الان میخوام برم!
_شبه صبر کن ببینم ماشین پیدا میکنم بریم
+باش ،عزیزم
یک ماه بعد!........
بیا بیینم شا داماد
+نکن راضیه جان
_قربون داداشم بشم!
+بپوش دختر دیر شد منتظرن
_خوو توهم عجله داری چرا!!
+عجله ندارم ابجی دیره بخدا !!
_باشه فقط بزار روسری درست کنم رفتم تو اتاقم!!
اومد پشتم
+راضیه
رومو برگردوندم سمتش جانم
+جانت سلامت،میگم بیا با عزیز حرف بزن بخاطر عزیز اینو پوشیدم بخدا از رنگش خوشم نمیاد !!
زدم زیر خنده
+هیسسس دختر چته !!
_باشه باشه
یوسف بخدا بهت میاد! خیلی خوشکل شدی
اصلا میخوای کدوم پیراهن رو بپوشی؟
نگو پیراهن اونی که رنگش خاکیه هااا
دختره تو رو ببینه شب اول جواب منفی میده!!
+لا اله الا الله
_یوسف چشه مگه!؟
+رنگش خواهر من!
_بزار امشب عزیز مهمونه از یزد مادر بزرگته امشبو دلش رو نشکون
+عذاب وجدان گرفتم نامرد
_خخخخخخ
+تلافی میکنم باشه
سوار ماشین شدیم منو بابا و مامان و یوسف و نه نه!
کنار یک قنادی ایستادیم یک جعبه کیک گرفتیم!!
رسیدیم همه پیاده شد ! یوسف جلو همه زنگ درو زد نگاهش میکردم استرس داشت!
سرش پایین بود
نگاهم کرد یک لبخندی زد!
رفتم کنارش تو گوشش آروم گفتم:ان شاء الله بحق فاطمه زهرا هرچی صلاحه بشه!
انگار حرفام براش مسکن بود نفسی کشید گفت:ان شاالله!
بعد از سلام و احوال پرسی!
رفتیم داخل تمام نگاهم به یوسف بود با دستاش رو فشار می داد معلوم بود خیلی استرس داشت!!
بعد از ربع ساعت! مامان عروس صدا زد
+نرگس مادر چایی بیار!!
نرگس تو مسجد حافظ قران بود!
مادر خاله نفیسه معرفیش کرد دختر خوبیه
خلاصه اون شب برگشتیم خونه!!
لباسام رو عوض کردم طبق معمول همه خسته گرفتن.خوابیدن
یوسف صورتش گرفته بود تو طول راه چیزی حرف نزد!
رفتم سمت اتاقش!
درو زدم
+بیام یوسف جان؟
_بفرما
رفتم نشستم کنارش! داشت با لپ تابش ور میرفت
سرم رو کردم تو لپ تاپ گفتم :داری چیکار میکنی
_اعععع فضول!!
+باشه خب چرا عصبی میشی!
بلند شدم از جام!
دستم رو گرفت گفت بشین!
_می خوام برم بخوابم خستمه! شب بخیر
+شب بخیر
ازش ناراحت شدم خوبی بهش نیومده!
بی احساس همه داداش دارن ماهم داریم با این اخلاقش! داشتم غر میزدم
صداش از اتاق اومد بیرون:راضیه خانم غیبت نکن پشت سرم حلال نمیکنم
جوابش ندادم!
رفتم تو اتاق درو بستم! میخواستم فکرم مشغول یچیزی بشه!!
به ساعت نگا کردم 11:30 بود ولی خوابم نمی برد !
به چیکار کنم چیکار کنم افتادم
ناچار گوشی روشن کردم!
رفتم تو تلگرام! رفتم تو کانال هیئت دیدم اعلامیه زد اخر هفته چهلم محمد حسینه
حتی فکر کردن به اینکه نیست حالم رو داغون میکرد
با خودم گفتم:بس کن راضیه، تمومش کن اون فقط درحد برادر بود برات!!
نفسی کشیدم و گوشیم رو خاموش کردم
ولو شدم رو تخت خوابم!
صبح شده بود
چشام رو ریز کرده بودم یک سیاهی جلو چشمم بود چشام رو واضح تر باز کردم
دیدم یوسفه!
چشم غره ایی بهش رفتم بدون ابنکه باهاش حرف بزنم!
ازش دور شدم رفتم صورتم رو شستم!
از اتاقم اومد بیرون
گفت:اماده شو می رسونمت دانشگاه!
+نمی خواد هانیه میاد دنبالم
بدون اینکه چیزی بگه رفت!
منم لباسام رو پوشیدم!
و اومدم بیرون منتظر هانیه بودم!
سوار ماشین شدم!
+سلام خانم خانوما
_سلام
+چته؟
_بیا برو دانشگاه اول صبحی اعصاب ندارم
+ویییی باشه خوو دیونه بیا ووو خوبی کن!!
ماشین.رو پارک کرد منم پیاده شدم!
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت در ورودی سالن دانشگاه!
هانیه اومد پشت سرم! رفتیم داخل کلاس!
رو یکی ازصندلی ها نشستم عینکم رو پوشیدم لپ تابم رو در اوردم و باش ور میرفتم تا استاده بیاد!
پوفیییی کشیدم سرم کردم اونطرف دیدم
دارن نگاهم میکنن خودم رو جمع و جور کردم
عینکم رو در اوردم گذاشتم رو میز که استاد وارد شد!
کلاس که تموم شد اومدم بیرون
حس خوبی نداشتم رفتم سمت نماز خونه!
یه گوشه نشستم تکیه دادم به دیوار
چشام رو بستم!