قسمت۱۱۰🪴 این اینجا چیکار میکنه!؟ سجادی بود نمی دونم چرا یهو رو قیافه اش زوم کردم ی پیراهن ابی پوشیده بود با شلوار طوسی ، محاسنش رو مرتب کرده بود یهو به خودم اومدم گفتم راضیه حواست کجاست دیونه کجایی ،سرم رو کردم تو گوشی یهو از پنجره ماشین یکی درو زد نگاه کردم هنگ کردم یاخدا کنار ایستاده بود و سرش پایین... زینب و مادرش نفسیه خانوم بود درو باز کردم اومد پایین +سلام خوبین ببخشید نفیسه: سلام دختر گلم عزیزم دلم خوبی ؟ زیارت قبول دختر خوبم _مرسی ممنونم شما خوب هستین؟ نگاهم به پسرش افتاد اروم گفت: سلام زیارت قبول +سلام ممنون زینب محکم بغلم کرد بوسید منو دلم برات تنگ شده بود راضیه مهربونم +منم همینطور گلم خوبی؟ _خب اره خوبم امشب تولد منهههه اومدیم کیکم رو ببرم +تولدت مبارک عزیز دلمم نفیسه: حالا که تورو دیدیم زینب اصرار داره کیکش رو ببریم مزار شهدا به قول خودش پیش گل های داداش😂 گیر داده شما هم که دیدیم باید با خودمون بیایین +آفرین زینب، چقد خوب، منکه نمی تونم بیام امشب هیئت بچه ها منتظر ما هستن واقعا ببخشید خوش بگذره سجادی: کاش زینب اصرار کنه باهامون بیاد کاش زینب پاشو کنه تو یک کفش الا و بلا بیاد اونم قبول کنه، چرا من اینجور شدم... الان من باید چیزی بگم؟!، اصلا امشب با مامان حرف می زنم باهاش حرف بزنه ،درست نیست من دارم به گناه کشیده میشم اصلا شاید راضی شد ،نکرد هم حداقلش اینکه من... شانسمو امتحان کردم هففف این بلاتکلیفی درست نیست به خودم اومدم گفتم: مامان داره دیر میشه... نفیسه خانوم: خب پس بریم ببخشید خوشحال شدم دیدمت سلام خانواده رو برسون +حتما چشم این چرا اینطور کرد ..عجب حالا انگار داره ، اصلا کی این سجادی رو تا الان درک کرد که الان بخواد درکش کنه...