قسمت۱۱۲
سپردمش به خدا اماده شدم و بدون صبحانه رفتم سر کار
راضیه:
سر قبله نشسته بودم نمی دونم چرا دودله شده بودم ، می ترسیدم باز مثل محمد حسین که اومد خواستگاری و بعدش رفت و برنگشت بشه..
همین قدر دلهره داشتم نفس عمیقی کشیدم تا بتونم یکم اروم شمم
به خدا توکل کردم به مامان گفتم بزار امشب بیان، دلم اروم شده بود
رو تختم دراز کشیدم و هی با خودم کلنجار می رفتم خاله نفیسه بهش در مورد گذشتم گفته!؟
خبر داره؟! ولی با این حال اومده خواستگاری من؟ اگر ندونه چی به هر حال باید بهش بگم...
نمیشه خوابم برد
ساعت ۹ صبح بیدار شدم
اتاقتم رو مرتب کردم چیز های که حس کردم جاشون نیست قایم کردم
سجادی خیلی باهوشه..
لباس هام رو اوتو کردم و گذاشتم کنار
ی روسری کرمی که لبه اش با گل دوزی تزئین شده بود به زنگطلایی
ی پیراهن خیلی بلند که رنگش طلایی بود و ساده ی کمربند داشت و استین هاش خیلی خوشکل مدل دار شده بودن، دیگه نیازی به شلوار نیست..
جوراب پای ضخیم سیاهم رو در اورم گذاشتم کنار
بعد رفتم کمک مامان
+مامان برا شام میان؟
_ن دخترم قبول نکردن هرچی بابات اصرار کرد
+اها، خب پس من برم جارو بکشم
کاری داشتی صدام کن
_باشه دخترم
یهو یاد شب خواستگاری محمد حسین و خودم افتادم، نمی دونم چرا
انقدر این موضوع تا الان اذیتم میکنه
ی شب خواستگاری بود که حتی به عقدم نکشید ، بی بی محمد حسین رو خرید
این همه گذشت هفففف
بعد جارو کشیدن میز تلویزیون و اینه های خونه رو تمیز کردم
خونه برق می زد
رفتم تو حیاط به گلدون ها اب دادم و مرتب اشون کردم
حیاط رو هم شستم..
سجادی:
روی میز کار تکیه داده بودم
که پیام داد مامانم : سلام کمیل جان امروز زودتر بیا خانوادع اقای رادمهر جواب مثبت دادن
نمیدونم چرا با دیدن این پیام لبخند
روی لبم نشست...
_سلام مادر چشم
یعنی راضیه قبول کرده...
به ساعت نگاه کردم ۱۲ ظهره
رفتم و برای این چند ساعته باقی مونده کارم مرخصی گرفتم
هرچند که از مرخصی بدم میاد
و دوست دارم تا آخرین زمان کار کنم..
ولی مجبور. بودم رفتم سمت بازار
ی جعبه گرفتم..
همیشه گل می برن میرن مجلس خواستگاری ولی من پرچم حرم حضرت زینب رو میخواستم بهشون هدیه بدم تا الان بازش نکردم
از طرف عتبات بهم دادن ولی میخوام بجای گل بدم بهشون
رسیدیم خونه
مامان: کمیل دسته گل کو
میدونی شب شلوغ میشه خیلی وقت نمی کنیم!!
در حالی که کفشام رو در می اوردم
خیلی جدی گفتم: دسته گل نمی خواد مادر جان
+یعنی چی نمیخواد؟ داریم می ریم خواستگاری هااا
_خب باشه بجا دسته گل یچیز دیگه می بریم! حالا ان شالله بعدن میگم
میخوام برم دوش بگیرم خیلی خستم
+عجب ، والا سر از کارات در نمیارم کمیل...
لبخندی به مامان زدم و رفتم داخل اتاقم
کمد رو باز کردم جعبه پرچم رو در اوردم هنوز حتی نایلونش رو باز نکرده بودم...
قسمته بدم راضیه...
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت حمام