قسمت ۱۱۵
باز استرس گرفتم ی پنج دقیقه گذشت چای رو ریختم داخل استکان ها
لحظه شماری میکردم می دونستم الان مامان صدام میکنه..
یهو گفت : راضیه خانم دخترم برای مهمونا چای بیار...
بدنم از استرس داغ کرد یک ایت الکرسی خوندم چادرم رو مرتب کردم
رفتم تو پذیرایی اروم گفتم: سلام
رفتم نزدیک اقا سید ، لبخند گرمی زد و گفت ممنون دخترم
به همه که دادم رفتم نشستم کنار مامان
کمیل:
نمی تونستم نگاه کنم بهش ، برام سخت بود تا حالا به هیچ دختری نگاه نکرده بودم اینطوری!
نوک چادرش را دیدن مثل همیشه متین و با حیا خیلی آرام نشست کنار مادرش
دوست داشتم بدونم الان درمورد جعبه چی فکر میکنه
مطمئن بودم الان کنجکاوه...
ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست
گرم گفتگو شدن ،
بابای راضیه می گفت : کمیل مثل پسرم هست هرچند که ما خانواده ایم
و خیلی وقته همو میشناسیم ، می دونم چه ادم های خوبی هستید
انقدر اطمینان دارم که بدون هیچ مقدمه ایی میرم سر اصل مطلب بنظرم
ما که همو خیلی وقته میشناسیم و رفت و امد هست
زمان رو از دست ندیم بزاریم این دوتا جوون باهم حرفاشون رو بزنن
بابا حرفش رو تایید کرد
بابای راضیه: دخترم اقا کمیل رو راهنمایی کن..
برای بار اول نگاهش کردم
اروم چشمی گفت و بلند شد ایستاد منتظر من بود منم با اجازه ایی گفتم و پشت سرش رفتم؛
راضیه: نفس نفس می زدم می دونستم داره پشتم میاد صداش اومد: راضیه خانوم یکلحظع من جعبه رو همراهم بیارم...
یکم قدم هام رو آروم تر کردم...
جعبه رو با خودش اورد گفت بفرمایید در اتاق رو باز کردم گفتم: بفرمایید
رفتیم داخل و در اتاق را بستم
جعبهرو گذاشت روی میز و روی صندلی که گذاشته بودم نشست
صدای نفس هاش رو می شنیدم دست به محاسنش کشید فق شنیدم گفت زهرا حدس زدم با حضرت زهرا س بود سرم رو پایین تر اوردم
گفت: میشه یکم سرتون رو بالا بیارید حس می کنم گردنتون اسیب میبینه
فضا رو طوری نکنیم که هردو معذب باشیم،
خندم گرفت سرم رو اوردم بالا
گفت خب کی شروع کنه؟
+بفرمایید
_خب کمیل هستم ۲۶ سالمه
لیسانس فقه و مبانی دارم ولی این دو سال میشه سپاه مشغول به کارم،
اومدم اینجا درسته برای تشکیل زندگی
ولی هرچی در پدرم می بینید در من می بینید هرچند که لیاقت میخواد مثل بابا بشم ولی براش تلاش می کنم،!
یکی میخوام مثل مادرم باشه قوی!
از همین اول بگم مأموریت زیاد میرم حتی خطر های جانی هم داره ...
یکی میخوام همفکر و همدم و همراه من باشه ، ارزوم بود تو سپاه خدمت کنم و بهش رسیدم
کلی اهداف دارم ، حقوقم کفاف زندگی ساده را میده نمی گم سختی داره
ولی قول میدم تاجایی که بتونم همه چیز را براتون فراهم کنم..
دنبال یکی هستم هم عقیده من باشد
با افکارم موافق باشد! من الانش را میخوام... تا ابد بوده و باشد و بماند همینطور دنبال دختر مومن که با سختی های این راه تاب بیاره تحمل کنه
زندگی با فردی مثل من خیلی سخته راضیه خانوم ، حتی گاهی مأموریت های من به ۶۰ روزه بکشه ، حتی احتمال شهادت تو این ماموریت ها هم زیاده ....
بیشتر اوقات هم ممکنه تنها باشید
با فردی مثل من می تونید زندگی کنید؟!
راضیه: سکوت کردم، تو دلم گفتم
من لیاقتش رو ندارم، گذشته من و....
برام سخته
اروم گفتم: شما از گذشته من خبر دارین ؟!
خیلی جدی گفت:
گذشته رفت دیگه هم برنمیگرده من بخاطر الان شما اینجام ن گذشته!
کمیل: نگاهش کردم دست هاش زرد شد ، حس کردم مظطرب شده رفتم براش لیوان اب آوردم خورد
فک کنم خیلی اوضاع سخت شد یا من زیادی سختش کردم ؟
لبخندی زدم گفتم: زندگی رو دوست دارم ، همیشه به زندگی امام علی و حضرت زهرا غبطه می خوردم
همیشه هم دوست داشتم اینطوری زندگی کنم، ...
کسی از اینده اش و از چطور مردنش خبری نداره تا خدا نخواد نمیشه!
حتی اگر وسط تیر و اتیش باشی...
شما صحبت هاتون چیه ؟
راضیه: نمیدونم چیزی که میخوام بگم جاش هست یانه اصلا گفتنش درسته یا خیر...