بخش19
زینب:خیلی نگران عباس بودم این چند روزه دلشوره منو کشته بود رفته بودم دانشگاه
سرکلاس امتحان عملی داشتم عین خنگا
استرس داشتم با اینکه خیلی تمرین کرده بودم و آماده بودم استاد:
_خانم حسینی اتفاقی افتاده!؟
+نه استاد
_پس چی شده یکبار قبل ازمون جلوم انجام داده بودی عالی انجام دادی الان چی شده!؟
+ببخشید استاد حالم خوب نیست و اتاق اومدم بیرون
دو باره پشتم اومد
_خانم حسینی
روم رو برگردوندم +بله استاد
_بعدن بیاین اتاق من! باهاتون کار دارم!
+چشم استاد
_آزمون شما رو روز دیگه ایی میگیرم
+چشم استاد ممنونم
رفتم دست و صورتم رو شستم چادرم رو مرتب کردم کیفم رو.بردم ! به ساعت نگاه کردم
ساعت12:00 رفتم سمت اتاق استاد سهیلی استاد من بود درو زدم
_بفرمایید!
درو باز کردم
_بفرمایید دخترم بیا بشین ،
نشستم رو صندلی کنارش
گفت: _چیزی میخوری!؟
+نه استاد ممنون
_رنگت پریده دخترم حالت امروز چرا خوب نیست امتحان عملیت رو که خوب ندادی!
چرا حالت بده!
+استاد اتفاقی نیفتاده
_مشکل شخصی داری!؟
+نه استاد
_من نمیخوام دانشجوی زرنگ کلاسم که تو همه چی فعال بود یدفعه خراب کنه!!
من مثل پدرت دخترم بگو!
+استاد باور کنید اتفاقی نیفتاده
حالم خوبه فقط کمی نگرانم همین فکر میکنم هواسم پرت میشه!
_نگران چی!؟
+راستش نگران برادرم هستم!
_اتفاقی برای داداشت افتاده ؟
+نه استاد ایشون رفتن...س
_کجا رفتن دخترا چرا حرف نمیزنی!؟
بگو شاید بتونم کمکت کنم
+نه استاد اصلا مسئله مادی نیست!
_مگه من گفتم مادی محض اطلاع شما
بنظر بنده کمک روحی معنوی بهتر از مادیات جواب میده!
+برادرم رفته سوریه میترسم اتفاقی براش بیفته
یک لحضه استاد سکوت کرد نگاهش کردم دیدم اشک از چشماش جاری شد!
+چی شد استاد اتفاقی افتاد!؟
_نه دخترم ولی منو یاد قدیم انداختی برادر منم شهید شد شهید دفاع مقدس
باهم رفتیم جبهه من برگشتم ولی اون برنگشت! باهم یک عملیات رفته بودیم
بهم گفت من رفتم به اونا کمک کنم
یک لحضه از جلو چشام دور شد گمش کردم!
صداش زدم امیر حسین امیر حسین نبود از بقیه پرسیدم گفت رفته خط مقدم
خیلی وقته میخواست بره اما بخاطر اسرار مادرم نمیذاشتمش بره وقتی گفتن رفته خط مقدم شروع کردم به گریه کردن گفتم الان جسدش رو برام میارن شهید میشه!
بعد از گذشت چند دقیقه!
صدای انفجار می اومد!
همه ی اونایی که خط مقدم بودن شهید شدن
امیر حسین منم شهید شد
اما......