بخش 23 پیام بده بگو من اومدم! همینجور رو تختش خوابم برد تو خواب یجای تاریک بودم صداش می اومد زینب چرا ناله میکنی من هواسم بهتون هست شهدا از خانواده‌شون دل نمیکنن! میام میام ..... از خواب پریدم فکر کردم عباس بر گشته یک هفته منتظر موندیم تا جسد عباس رو پس گرفتن ! امروز عباس رو میارن از سوریه به ایران خودم رو آماده کرده بودم خیلی خوشحال بودم! عباس من اومده اما چه اومدنی اینبار من میرم به استقبالش من میرم دنبالش! تسبیحی که روز تولدم بهم داد رو با خودم بردم مهرش که تربت کربلا بود هم بردم خواستم تبرک ببرم تا بعد بوی عباس رو بدن جنازه رو برده بودن حسینیه ریحانه خواست منو بگیره گفتم: نیازی نیست من خوبم برو پیش مامان رفتم داخل حسینیه از دور جنازه رو دیدم همینجور قدم میزدم تا بهش برسم زیر لبم تکرار میکردم شهادتت مبارک عباسم شهادتت مبارک پسر با غیرت حضرت زینب س خوشا به سعادتت رسیدم بالا سرش نشستم کنارش همه اومدن دور ورمون شلوغ بود خاله ها عمه ها و.. دستم رو گذاشتم رو بدنش سرد سرد بود باهاش یخ کرده بودن زینب: عباس چرا اینجوری یخ زدی زینب فدات بشه کی بود که با اغوش گرمش منو ارومم میکرد خوشا به سعادتت رو سفیدمون کردین پیشونیش رو بوس کردم موهات چرا پریشونه ابروهات چرا مرتب نیست کی اینجوری صورتت رو کبود کرده جانم به فدات رو سفیدمون کردی پیش بی بی خودم رو رها کردم روش بزار برای آخرین بار بوت کنم بزار بغلت کنم! نوش جونت حقت بود شهید بشی نوش جونت فدایی حسین نوش جونت فدایی زینب س فدای روی ماهت داداش جان من همدم رفتی منم تنها موندم سفارش منو پیش حضرت زهرا س بکن باشه داداش! یوقت تنهام نزاری تربت و تسبیحم زو از کیفم در اوردم مسح کردم رو بدنش دوتا دستام رو گذاشتم روی صورتش خم شدم در گوشش گفتم: قول دادی دلم برات تنگ شد بیای بخوابم منم منتظرم عباسم! رو کردم به مامان دیگه گریه نمیکرد سرش رو گذاشته بود رو جسدش و ساکت شده بود همه ترسیدیم چیزی شده اما خودش ساکت بود نمی دونم چی زمزمه میکرد! دو باره عباس رو نگاه کردم سربند بسته بودن رو سرش نوشته بود کلنا عباسک یا زینب اره آخرش هم شد فدایی بی بی اومدن گفتن میخوایم ببریمش ممکنه جسد خونریزی کنه بعد دوباره باید فریزش کنن! آخرین گفتم: خوشا به سعادتت ماروهم یاد کن پیش ارباب منو هم دریاب شهادتت مبارک مرد غیور من برو دیدار سید الشهداء نوش جونت چند نفر اومدن جسد رو بلند کردن بردن! بهشون گفتم موقع تدفین منم میخوام بیام! با کلی اسرار قبول کردن وقتی خواستن دفنش کنن بهشون گفتم کمکم کنید برم داخل قبر! بابا مخالفت کرد اما پامو کردم تو یک کفش باید برم کمکم کردن رفتم پایین بدم مور مور شد خیلی عمیق بود نشستم رو خاک ها پیش جسدش دعای معراج خوندم خداحافظ عباس من ! هوامو داشته باش منتظرم که بیای تو خوابم کمکم کردن از قبر اومدم بیرون باورم نمیشد این واقعا عباس داشتن روش خاک میریختن همون عباسی که همیشه می رفتیم هیئت عباسی که منو می برد مزار شهدا همون عباسی که این همه برام خاطره گذاشت و رفت!! هفته اینده تولد ما بود! تنهایی رفته بودم پیش قبرش! نشستم کنارش قرآن خوندم زیارت عاشورا خوندم! تنها نشسته بودم داشتم باهاش دردل میکردم یکی از پشت دستش رو گذاشت رو شونم سرم رو برگردوندم حنانه بود! گفت: اجازه هست منو به جشنتون دعوت کنید! +لبخند زدم تو صورتش بیا عزیز دلم البته مامانت کو؟ _پیش باباست اونطرف نشست روبروی من گفت: _دیروز به سن تکلیف رسیدم! + آفرین مبارک باشه ان شاءالله بشی دختر حضرت زهرا س _ ان شاءالله دیروز رفیق شهید انتخاب کردم! +جدی کیو انتخاب کردی!؟ _همینی که روبروش نشستم +عمو عباس!؟ _اره خلاصه بعد از بریدن کیک مادر حنانه اومد کنارمون گفت: ببخشید مزاحم خلوتتون شدیم ما بریم یاعلی _این چه حرفیه فاطمه خانوم! برگشتم خونه عادت داشتم هروز میرفتم پیش عباس! برگشتم از خستگی خوابم برد عباس اومد بخوابم مثل همیشه لبخند میزد +عباس تویی!؟ _خودم آبجی +کجا بودی چقدر منتظرت موندم؟ _ببخشید دیر کردم اما مشغول حساب وکتاب بودم اینجا خیلی گیر میدن! طول کشید +دلم برات تنگ شده بود! _ولی من پیشتم خوب میبینم چیکار میکنی تو منو نمیبینی اما احساسم میکنی! راستی ممنون برای تولد هدیه ات هرچی بخوای! +اره خواهش میکنم جات خالی بود! هدیه ام سلام منو به سید الشهداء برسون _چشم خب دیگه من باید برم! پشت کرد به من پشت پیراهنش نوشته بود کلنا عباسک یا زینب +کجا؟ _میخوام برم دیگه لبخند زد گفت: میام دو باره نگران نباش! پایان زندگی زیباست :-) اما شهادت زیباتر! عاشقان شهادت اللهم الرزقنا الشهادة في سبیلک