قسمت۲۰ سوار هوایپما شدم منو راهنمایی کردن نشستم رو.صندلیم نفسی کشیدم هندزفری هام رو گذاشتم توگوشی یک مداحی پلی کردم چشام رو بستم و پیش به سوی ایران! حدود ساعت 1 ظهر هوایپما به وقت تهران فرودگاه نشست همه پیاده شدن قبلش با یوسف هماهنگ کردم منتظرم باشه رفتم تو سالن خیلی تغییر کردم حدث زدم یوسف منو نمیشناسه اخه حجاب کرده بودم چادر سرم بود چشمم بین این همه جمعیت دنبال یوسف بود یهو چشمم افتاد به یک پسری سرش تو گوشیش بود با لبخند رفتم سمتش ایستادم بالا سرش گفتم: _چشمم روشن داداش اینجوری میان به استقبال مهمون!؟ با تعجب سرش رو بالا گرفت از پایین تا بالام رو نگاه کرد گفت: +راضیه!؟ _نه پس جوبایدن ایستاده پیشت! اره دیگه راضیه خودمم خواهرت ای وای خاک به سرم فراموشم کردی!؟ +آبجی تویی ببخشید نشناختم و محکم بغلم کرد بعد سلامی گرم دستم رو گرفت اول منو برد یک بستی برام خرید بعد سوار ماشین شدیم رفتیم سمت خونه! +برادر من خودمم راضیه جلوت رو نگاه کن برامون درد سر درست نکنی _چشم،اخه! +اخه چی!؟ با خنده گفت: _اخه خیلی لاغر شدی عین لک لک +هییعی دیوانه ببین تروخدا تو خودت رو نگاه کن شدی عین مارمولک چیکارت کردن دانشگاه افسری!؟ _نه بابا مامورلک چیه راضیه! +مامان بابا خوبن!؟ _خوبن!؟ پرواز نکنن خوبه! آبجی ،جان من برام تعریف میکنی! +کنجکاویت منو کشته ولی یوسف یک اتفاقات افتاد برات تعریف میکنم باهات هم کار دارم نصف راه رو رفتم بقیه اش با کمک تو باید برم شلمچه! _ان شاءالله شلمچه!؟ +اره شلمچه حالا بعد برات تعریف میکنم _ان شاءالله خب خب اینم خونه رسیدیم! _راضیه ؟ داری گریه میکنی!؟ +دلم براشون خیلی تنگه یوسف خیلی اذیتشون کردم خداکنه منو ببخششن _غمت نباشه آبجی ان شاءالله پیاده شو راضیه: به در خونه خیره شدم چقد دلم تنگ شده برای اینجا با یوسف هم قدم شدم زنگ درو زدیم مامان جواب داد ~اومدین!؟ _اره مادر درو باز کن! ~اقا مصطفی اومدن یوسف نگاهی بهم انداخت با لحن شیطونی گفت: حسودیم شد بهت باور کن با لبخند جوابش دادم چادر رو اوردم جلو بعد 19 روز دوری اونم عراق! در باز شد پام رو گذاشتم داخل حیاط مامان با اسپند اومد به استقبالمون تا منو دید جا خورد فکر نمیکرد تغییر کنم بابا با لبخند پشت سرش ایستاده بود مامان چند ثانیه به چشامم با گریه خیره شده بود با بغض رفتم تو بغلش «مامان جونم مامانم چقد دلم برات تنگ شده» با گریه محکم بغلش کرده بود چقد به آغوشش نیاز داشتم دستش رو چند بار بوسیدم! دوباره رفتم تو آغوشش ! حالا نوبت بابا رسید سرم پایین بود رفتم نزدیک اومد جلو سرم رو گرفت بالا گفت: نبینم راضیه دخترم سرش پایین باشه منو بوسید منم محکم بغلش کردم! تو گوشش آروم گفتم: ببخشید بابا اروم گفت:،هیسس هیچی نگو دخترم خوش اومدی یوسف با خنده گفت: بابا بسه دیگه بیاین بریم داخل گشنمه! راضیه بس کن عه چقد لوسی تو! همه خندیدم و باهم رفتیم تو ساکم رو گذاشتم تو اتاقم چراغ اتاقم رو روشن کردم چقد دلم برای اینجا تنگ شده! انگار یکساله نبودم! نگاهم به عکس های قبلا کردم با خودم گفتم باید یک تغییری تو اتاقم بکنم حتما! لباسام رو عوض کردم یکلحضه یاد نفیسه افتادم بهش پیام دادم رسیدم خونه رفتی حرم دعام کن دلتنگم! گوشی خاموش کردم گذاشتم رو تخت و از اتاق اومدم بیرون - همه دور هم نشسته بودیم یوسف: +راضیه!؟ _جانم +هاااااااااا انگشتر دُر نجف!؟ _اها اینو میگی اره انگشتر دُر نجفه نفیسه خانوم بعنوان یادگاری خرید هرچی اصرار کردم قبول نکرد ! +اها ،میگم خوب بهت رسیدن! _از دست تو یوسف نمیشه شوخی نکنی! مامان: یوسف چیکار داری دخترمو بزارش +عجب! حالا راضیه شد دور دونه؟ باشه تسلیم همه زدیم زیر خنده! کلی کار باید انجام میدادیم برای همین ........ ادامه دارد.....