#رمان_دلبسته_ی_مادر♥️🕊
#قسمت۳۴
راضیه:از یوسف جدا شدم رفتم داخل سنگر ها! دورکعت نماز خوندم! به نیت نفیسه خانوم کمی تکیه دادم! هزارتا فکر می اومد جلو چشام اخرش گفتم تا خودت رو دیونه نکردی بیا برو بگیر بخواب راضیه!
صبح روز بعد حرکت کردیم سمت طلائیه!
قبل از رفتن رفتم برای زیارت شهدای گمنام
آخرین جمله ایی که گفتم: تروخدا منم پیش حضرت زهرا س یاد کنید!
توراه سوار اتوبوس شده بودیم گفتن که دل نوشته بنویسید بهترین دلنوشته بهش هدیه تعلق میگیره!
هدیه خواهران چادر و برادان چفیه خانواده شهدا
بهم یک برگه دو خودکار دادن!
بایک بسم الله الرحمن الرحیم
شروع کردم نوشتم
راضیه رادمهر
بسم رب فاطمه الزهراء سید نساء العالمین
زبانم بند است چیزی از شهدا و کرمشان بگویم ولی شهید هادی زیبا به من گفت اینگونه با شهدا دردل کن!
حالا من میگویم ای شهدا منم دلبسته ی مادرتان حضرت زهرا س
ی شهید گمنام
با شما تکلیم میکنم
میدانم طنین سلامم را میشنوی
امشب انس گرفته ام
میان خضوع سپید غبار این بیابان
این منم
دلبسته ی مادر
که عزلت گزیده ام
میان ضمیر دنیایی ناچیز
سرشارم ز طعم تشنج
در این روزهای راکد غمگین
شفاعتم کنید ای مردان خـــــــــدا...
دگر بار دلم گرفته است
بغض بیداد میکند
اخرش نوشتم یازهرا
برگه رو تا کردم و دادم به یوسف بهشون بده!
با اینکه خیلی با نشاط و سرحال بودم ولی خوابم می اومد! برای همین چشام رو بستم!
هادی اومد بخوابم!
بهش گفتم صبر کن اینبار دیگه نمیشه جایی بری ازت سوال دارم چرا هی ناپدید میشی!؟
به من پشت داده بود گفت: بفرما می شنوم!
مگه نگفتی آدرس خواسته ات رو شلمچه پیدا میکنی!؟
کوش من شلمچه رفتم!
گفت: خواستی بدونی شهادت یعنی چی فهمیدی شهادت چیه فقط یک چیز موند اونم چادر صبر کن به دستت میرسه!
من باید برم
اخرش گفت: طلائیه!«هادی» عاشقت است
روا باشد که مجنونش بخوانی!
مثل همیشه از خواب پریدم!
رسیده بودیم طلائیه همه داشتن پیاده میشدن منم بلند شدم رفتم کوله ام رو برداشتم نگاه کردم با خودم گفتم:،اینجا چذا اینقدر شبیه صحرا هست ادم یاد زمین کربلا میفته!
همه دعا میکردن بارون نباره اگر بباره راه رفتن رو زمینش غیر ممکنه!
پس طلائیه اینجاست! یاد حضرت ابوالفضل افتادم یک سلامی به سقای حسین دادم!
رفتیم جلو تر در ورودی تابلو زده بودن
موقعیت حضرت اباالفضل العباس
با خودم گفتم چه جالب منم به ارباب سلام دادم!
پایینش نوشته بود
استان مقدس شهدای مظلوم طلائیه خوش آمدید!
وارد شدیم جالب بود یک سیم خاردار هایی بودن!
بهشون سربند گره خورده اونطرفش کانال آب جو قشنگی داشت اصلا جون میداد بنشینی پیش این کانال اب زیارت عاشورا بخونی!